چهارشنبه ها، ساعت ۳ تا ۶ عصر انتقال داده داریم. همت یار درس می دهد. خیلی هم بد درس می دهد. قصه می گه و می خندد و ... .
من که سر کلاس چیزی نمی فهمم. دیروز می خواستم کلاس را بپیچونم. و برم خوابگاه.
ساعت ۳ که کلاس قبلی تموم شد، گفتم از دم کلاس انتقال رد بشم. ببینم چه خبره؟
از بد حادثه دم در ایستاده بود، همت یار.
نمی شد کاریش کرد باید می رفتم تو.
از قضا همون جلسه حضور-غیاب کرد! و تمرین هم داد.
خیلی شانس آورده بودم.
اون سه ساعت خیلی سخت گذشت. تصمیم گرفتم جلسه بعد از دم در کلاس رد نشوم!
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۵ ساعت 12:52 توسط فرزاد
|
دیگر وقتش رسیده بود که چیزی در مورد این وبلاگ بنویسم، شعر قیصر که « الف لام ميم از لبم ميتراود» را برداشتم. الان سالهای سال است که اینجا چیزهایی مینویسم، مقید نبودهام که چه بنویسم یا ننویسم، برنامهای برای آن نداشتهام. تقریبا هر چه نوشتهام به خاطر دغدغه یا فشاری بوده که در آن لحظه داشتهام. گویی گعدهای گرفتهایم با دوستان و از دردهایمان، از خاطراتمان، از نگرانیهایمان میگوییم.