فرهنگ، قانون یا سیستم؟

بارها و بارها در مورد نظم و فرهنگ شهروندی و ... در اروپا شنیده ایم. مظاهر این نظم و فرهنگ و قانون مداری را در هنگام رانندگی، صف، فروشگاه، خیابان و ... دیده ایم. در این مدت کوتاهی که در سرزمین ژرمن ها بودم ام چیزی جز این مشاهده نکرده ام. از رانندگی ماشین ها و دوچرخه ها تا عبور عابران پیاده. 

اما ریشه ی این مسایل در چیست؟ فرهنگ عمومی؟ حاکمیت قانون؟ یا سیستم طراحی شده؟ شاید گفته شود که این جور زندگی و احترام به قانون و نظم در مردم این بلاد نهادینه شده است ولی من می خواهم بگویم که پیش از این و بیش از این، میل به راحتی و دوری از سختی در آدمی نهادینه شده است. 

یکی از مشاهدات جالبم مربوط به فروشگاه است:

در ابتدا توضیحی در مورد فروشگاه های اینجا بدهم: به صرفه ترین راه خرید کردن در اینجا، مراجعه به فروشگاه های زنجیره ای شناخته شده است. به عنوان مثال فروشگاه REWE تعداد زیادی شعبه در شهر ما و حتی دیگر کشورها دارد. هر کدام از فروشگاه ها دارای فضای بسیار وسیع و زیبا است که در آن می توانید اکثر کالاهای مصرفی روزانه (خوراکی، میوه، بهداشتی، لبنیات و گل و ...) را با قیمت مناسب خریداری کنید. شاید بتوان فروشگاه هایی مانند «شهروند» و «رفاه» را نمونه هایی از این نوع فروشگاه ها دانست. 


هنگام مراجعه به فروشگاه MaxKauf این مورد را مشاهده کردم. از آنجایی که تقریبا تمامی کالاهای مورد نیاز را می توان از اینجا خریداری کرد، معمولا حجم خرید از این فروشگاه ها زیاد است. برای راحتی مردم، چرخ های دستی تهیه شده و بیرون در قرار داده شده اند (شبیه چرخ های دستی در شهروند و فرودگاه ها و ...). اما یک مسئله ای وجود دارد...

هنگامی که فردی خرید خود را انجام داد و آنها را تا کنار ماشین یا دوچرخه ی خود حمل کرد، چه تضمینی هست که چرخ دستی را همانجا رها نکند؟ با چه انگیزه ای چرخ دستی را به جای خود برگرداند؟ فرهنگ یا قانون؟ در حقیقت هیچ کدام! بلکه سیستم طراحی شده وی را مجبور به این کار می کند: 

چرخ های دستی به همدیگر قفل شده اند و برای اینکه شما بتوانید یکی از آنها را جدا و استفاده کنید باید یک سکه ی 50 سنتی (نیم یورو) در دسته ی چرخ فرو کنید. بعد از آن، قفل چرخ باز می شود!!! هنگامی که چرخ را به جایگاه قبلی برگردانید و آن را به چرخ جلویی قفل کنید، سکه 50 سنتی تان خود به خود بیرون می آید! یعنی شما برای استفاده از چرخ نیاز به پرداخت هزینه نیستید ولی اگر آن را برنگردانید، نمی توانید 50 سنتی را پس بگیرید و لذا خود به خود جریمه شده اید!


بعد از دیدن این صحنه یاد فرودگاه فرانکفورت افتادم. جایی که می خواستم یک چرخ دستی برای حمل چمدانم بر دارم و هر چقدر زور زدم چرخ جدا نشد و فهمیدم که نیاز به پرداخت پول هست. امروز متوجه شدم که احتمالا آن پول تضمینی بوده است که شما چرخ را وسط فرودگاه رها نمی کنید و آن را به جایگاه تعیین شده منتقل می کنید. اما در فرودگاه تهران، هر کسی بعد از استفاده، چرخ خود را رها میکرد و دنبال کار خود می رفت. لذا مجبور شده بودند کارگرانی را به همین منظور در نظر بگیرند که کارشان جمع کردن چرخ های دستی بود.


باز یاد فیلم «ترمینال» افتادم. در این فیلم فردی بود که در سالن ترانزیت یک فرودگاه بین المللی در آمریکا زندگی می کرد و برای امرار معاش، چرخ های دستی را جمع می کرد، به جایگاه تعیین شده می برد، برای هر کدام از آنها مقداری پول از دستگاه خارج میشد.

به سوی راین، گردشی در طبیعت

اولین تعطیلات آخر هفته، هوا آفتابی و مناسب برای بیرون رفتن بود. از وسط شهر رودخانه کوچکی میگذرد که پس از طی مسافتی به رودخانه راین می ریزد. رودخانه راین از شمال آلمان آغاز می شود و به غرب می رود. در قسمت غربی، این رودخانه مرز آلمان و فرانسه محسوب می شود.

در یک یکشنبه آفتابی سوار دوچرخه شدیم و از کنار رودخانه مذکور به سمت راین حرکت کردیم. 

بخشی از مسیر دوچرخه سواری داخل شهر


تپه ای پوشیده از چمن و تک درختی بالای آن، یک جوان آلمنی هم پایین تر از درخت نشسته است:


ادامه مسیر دوچرخه سواری خارج از شهر، در طول مسیر افراد زیادی مشاهده می شوند که در حال دویدن و ورزش هستند. حتی پیرزن 70 ساله را در حال دویدن دیدیم. برخی دیگر به صورت خانوادگی (پدر و مادر و معمولا دو فرزند) همگی سوار بر دوچرخه های خود به این مکان ها می آیند:


یک دریاچه مصنوعی کنار راین، مناسب برای شنا و قایق سواری:


مشتری مداری، کار اداری در سرزمین ژرمن ها

روز دوم - ساعت 5 عصر 

برای افتتاح حساب در بانک از قبل وقت گرفته ایم. ساعت 5 باید در محل بانک حاضر باشیم. تعجب می کردم که بانک تا ساعت 5 باز باشد. ما به ساعت 2.5 عادت کرده بودیم. بعد از ورود به بانک به منشی بانک گفتیم که وقت ملاقات داشتیم. ما را به اتاقی راهنمایی کرد که یک جوان آلمانی به استقبالمان آمد. اتاقی مرتب که علی رغم سادگی شیک به نظر میرسید. ابتدا پرسید که آیا چای یا آب یا قهوه میل دارید؟ جواب ما منفی بود. 

دور یک میز نشستیم. بروشوری را به ما نشان داد و ضمن توضیح در مورد امکاناتی که نیاز داریم (کارت بانکی، حساب اینترنتی، تلفن بانک، اعتباری و ...) گزینه های مورد نظر را تیک میزد. گفت کارت بعد از 10 روز به آدرس منزل ارسال میشود و حساب شما تا 500- یورو می تواند برسد. یعنی فعلا 500 یورو اعتبار دارید. 

چون دوستم من را به بانک معرفی کرده بود 25 یورو به عنوان پاداش به او داده شد. یاد بانک های خودمان افتادم که هنگام افتتاح حساب حتی از مشتری پول هم میگیرند. گویی برای بانک فرقی ندارد که فرد از خدمات بانکی راضی است یا خیر. بالاخره روزگار بانک ها از طریق دیگری می گذرد.

همانجا بیمه حوادث و ... را هم برای ثبت کرد. جالب اینجاست که در تمام این مدت ما هیچ فرمی را پر نکردیم و هیچ فتوکپی هم نیاز نداشتیم. از پاسپورتم کپی گرفت و خودش فرمهای کامپیوتری را پر کرد. ضمن پر کردن فرمها سعی می کرد در مورد مسایل مختلف مثل فوتبال هم گپ بزند که حوصله مان سر نرود. در نهایت چند صفحه ای پرینت گرفت، بعد از اینکه توضیح مختصری میداد از ما یک امضایی می گرفت. در نهایت هم به ما گفت که اگر فردی را به بانک معرفی کنید بار اول 25 یورو، بار دوم 50 یورو و بار بعدی 150 یورو پاداش می گیرید. 

این تفاوت سیستم مشتری-مدار اینها با سیستم بی تفاوت ما بود.


روز سوم - ساعت 9 صبح 

برای بیمه درمانی به یک شرکت مراجعه کردیم. اینجا هم خلوت بود و خبری از ایستادن و صف و ... نیست. روبروی متصدی می نشینیم. قرارداد ثبت نام دانشگاه را از ما میگیرد به همراه پاسپورت. خودش از هر دو کپی میگیرد و فرمی را در کامپیوتر پر می کند و بعد دو تا برگه پرینت می کند و در پاکت میگذارد و تحویل ما می دهد. همین! چیزی حدود 10 دقیقه، بدون اینکه نیاز به انجام کاری باشد. 


روز سوم - ساعت 11 صبح

قبلا گفته بودم که هنگامی که هنوز در ایران بودم و خبر آماده شدن ویزا را به استاد راهنما داده بودم، برایم صفحه اینترنتی ساخته بودند و تمام مشخصات مانند آدرس، تلفن، فکس، ایمیل و ... را در آن درج کرده بودند. در ضمن اتاقی فراهم کرده اند با یک عدد کامپیوتر آماده استفاده (سیستم عامل و نرم افزار و اکانت و ...) و میز و صندلی و تلفن و پرینتر و اسکنر و ... . حالا این بماند تا بعد.

ویزایی که الان دارم برای 3 ماه معتبر است و باید برای تمدید آن اقدام کنم. دانشگاه دفتری دارد به نام welcome office که وظیفه آن کمک به افراد تازه وارد است. ایمیلی به یکی از کارمندانش زده ایم و در مورد مدارک مورد نیاز تمدید ویزا سوال کرده ایم. در جواب ما اسکن یک سری مدارک (پاسپورت و ...) را خواسته است و من در جواب او همه مدارک لازم را فرستاده ام.

چند دقیقه بعد تلفن اتاقم زنگ خورد. نام همان کارمند بر روی صفحه نمایش تلفن بود! شماره من را از روی صفحه اینترنتم پیدا کرده بود و برای پیگیری کار من با من تماس گرفته بود! گفت آیا ایمیل من را دیدی؟ و چند مطلب دیگر گفت.

دانشگاه ما از چند کمپ تشکیل شده است. درست مانند دانشگاه تهران یا خواجه نصیر خودمان. مکان welcome office در کمپ شمالی دانشگاه است که از کمپ ما فاصله دارد. کارمند مذکور آدرس من را پرسید و بعد گفت که مسیر خانه ی من از کنار دفتر شما می گذرد. لذا عصر هنگام رفتن به خانه می توانم فرمهای مورد نیاز را برای امضای تو بیاورم. آیا اجازه ی این کار را دارم؟! چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد! و من با تعجب جواب مثبت دادم. پرسید که تا چه ساعتی در اتاقم هستم و بعد تمام!

خوب برای ما که تجربه دو بار ثبت نام در دانشگاه (از ادارات دیگر صرف نظر کنیم) را داریم، درک این مسایل سخت است. تفاوت کارمندان ما با کارمندان اینها چیست؟

خودش شماره تلفن من را پیدا کرده است، تماس گرفته است، پیگیری کرده است، و در نهایت حضورا به اتاق من می آید تا من فرم ها را امضا کنم. چرا؟ چون من میخواهم ویزای خود را تمدید کنم!

یاد روزهایی افتادم که در خواست اینترنتی به وزارت علوم داده بودیم، ایمیل زده بودیم و جوابی در کار نبود. لذا هلک و هلک راه افتادیم رفتیم آن سر شهر و در یک مکان شلوغ در صف ایستادیم. نوبت به ما رسید و مشکل را مطرح کردیم. کاغذی پرینت کرد و به ما داد که به میز بغل بدهیم تا کارمند دیگری امضا کند!!! نقش ما این بود که کاغذ را دو متر جابجا کنیم. و یا یک بار دیگر که کارمان به همان جا افتاد و با زبان روز در گرمای ظهر تهران صف ایستادیم و در نهایت وقتی می خواستم به کارمند عزیز بگویم که من سه روز دیگر بلیط دارم و فلان نامه را یک روز زودتر به من بده، قبل از تمام شدن صحبتم در جواب من گفت: «گناه من چیست؟»

برای من که از آنجا به اینجا آمده ام درک مسایل هنوز سخت است و این چند روز دارم به این نتیجه می رسم که این ها ملتی دیوانه اند! آخر مگر بانک بدون صف و شماره و ... معنی دارد؟ مگر درخواست بیمه بدون کپی شناسنامه و کارت ملی و 6 قطعه عکس امکان پذیر است؟ مگر ثبت نام دانشگاه بدون بالا-پایین رفتن و صف ایستادن و از-این-اتاق-به-آن-اتاق-رفتن هم ممکن است؟


در سرزمین ژرمن ها، روز دوم

صبح حدود ساعت 9 برای آغاز کارهای ثبت نام و ... راهی دانشگاه شدیم. سوار بر دوچرخه از میان فضاهای سبز و درختان گذشتیم تا به دانشگاه رسیدیم. اول کار به سراغ منشی آزمایشگاه رفتم و خودم را معرفی کردم. مشخص بود که انتظار دیدن من را داشته است. ابتدا تلفنی کرد و به زبان آلمانی چیزی گفت سپس پرونده ام را آورد و چند فرمی که از قبل آماده کرده بود را برای امضای به من داد. در حین امضاء توضیحاتی در مورد محتوای فرمها داد. بعد از چند دقیقه فردی وارد شد و دو عدد کلید به وی داد. یکی کلید اتاق کارم و یکی دیگر کلید ساختمان برای مواردی که خارج از ساعت مقرر نیاز به رفت و آمد دارم.

بعد از آنکه جواب مثبت ویزایم آمد و به استاد راهنما خبر دادم، برای من صفحه ای در سایت دانشگاه ساخته بودند و آدرس، ایمیل، شماره تلفن و ... را مشخص کرده بودند. حالا پاکتی به من داد که محتوی مشخصات ایمیل و نحوه تغییر پسورد، آدرس دسترسی به ایمیل و ... در آن بود. بعد اتاقم را به من نشان داد: یک میز دو نبش با یک کامپیوتر و .... پاکتی روی میز بود که اکانت و پسورد و راه دسترسی به پرینتر و سرور backup و ... را به طور کامل مشخص کرده بود.

بعد از آن مرا به اعضای حاضر در آزمایشگاه معرفی کرد. جای امکاناتی نظیر یخچال و ماشین ظرف شویی و چای ساز و قهوه ساز و مایکروویو و ... را نشان داد.

همین! کار من در دانشگاه در عرض چند دقیقه و به صورتی کاملا روتین و مشخص تمام شد. وارد اتاق میشوی و بعد از چند دقیقه ثبت نام شما تمام شده است.

در همین اثنا، استاد راهنمای عزیز هم تشریفشان را به اتاق کارشان برده بودند و با تماس منشی، خبر رسیدن عمو فرزاد را دریافت کرد. به اتاق منشی آمد و به گرمی از ما استقبال کرد. به اتاق دکتر رفتیم و چند دقیقه ای گپ زدیم. از میان صحبت هایش نیمی را متوجه نشدم ولی با رندی خاصی اجازه ندادم که متوجه این مسئله بشود: هرگاه شروع به لبخند زدن میکرد او را همراهی می کردم و هرگاه به صورت عادی حرف می زد سری تکان می دادم.

مکالمه با استاد را تمام کردم و با اتاق خودم رفتم. فعلا تنها خواهم بود تا اینکه مارتین، مسئول کارهای کامپیوتری آزمایشگاه (نصب سیستم عامل و نرم افزار و accounting و دیتا و ...) سر برسد.

از فرصت بیکاری استفاده کردم و به برخی از همکارانی که در این مدت رسیده بودند سر زدم و خودم را معرفی کردم. بعد از نهار لارس را دیدم که postdoc گروه است و بنا به گفته ی حضرات کارش بسیار درست است. خودم را معرفی کردم و بعد با هم شروع به تور آزمایشگاه گردی کردیم. تمام اتاقها را تک تک به من نشان داد و افراد را معرفی کرد و امکانات پژوهشی را نشانمان داد. بسیار خوش برخورد و خوش لهجه.


عصر وقت ملاقات برای بانک گرفته ام! برای مراجعه به بانک باید از قبل وقت تعیین کنید و اینطور که من فهمیدم مردم هیچ کاری به بانک ندارند چون تمام کارها به صورت اتوماتیک انجام می شود. مثلا پول برق و آب و اجاره و ... به صورت اتوماتیک از حساب شما برداشت و پرداخت میشود. عملا بانک فقط جایی برای باز کردن حساب است!

الان ساعت حدود 15 به وقت اروپای مرکزی است و من در فکرم که بروم و چند عکس از زیبایی های شهر بیاندازم.

در سرزمین ژرمن ها، روز اول

چند ساعت از بلند شدن هواپیما گذشته است و ما هم اکنون جایی بر فراز اروپا هستیم. این را از روی رنگ زمین می توان فهمید. پوشش زمین جنگلهایی هستند که از این بالا به رنگ سیاه دیده می شوند و با رنگ قهوی ای خاک تفاوت دارد.

نزدیک فرانکفورت هواپیما ارتفاع کم می کند. رنگ زمین نه تنها سبز شده است بلکه درختهای جنگل را به وضوح می توان مشاهده کرد. جنگل ها گله به گله در نزدیکی شهرها قرار گرفته اند و مرز آنها به گونه ای است که به نظر می رسد روزی تمام منطقه جنگل بوده است و به مرور انسان ها برای استفاده از زمین، قسمتی از آنها را قطع کرده اند و شهرها را گسترش داده اند.

چیزی که در نگاه اول جلب توجه می کند شکل شهر ها و خانه ها است. گسترش شهرها بر خلاف کشور ما افقی است و خبری از ساختمان های بلند و آسمان خراش ها نیست. بسیاری از خانه ها دو-سه طبقه و با سقف های شیروانی رنگی (معمولا قرمز و نارنجی) هستند.

در فرودگاه فرانکفورت به زمین می نشینیم. اتوبوسی کنار پله های هواپیما منتظر ماست. دقیقا شبیه اتوبوسهای جدید خطوط بی-آر-تی در تهران هستند ولی با رنگ آبی و کمی شیک تر. بعد از سوار شدن، اتوبوس ما را تا ورودی سالن فرودگاه برد. بعد از پیاده شدن، به قسمت چک ویزا و پاسپورت رفتیم. بدون هیچ مشکلی مهر ورود داخل پاسپورت خورد. از آنجا برای گرفتن چمدان ها وارد طبقه زیرین شدیم. چمدانها روی نوار نقاله در حال چرخیدن بودند.

هنگامی که می خواستم یکی از این چرخ های دستی مخصوص حمل بار را بردارم، هر چقدر که زور زدم چرخ بیرون نیامد و بعد از اینکه متوجه نگاه پرتعجب یکی دو نفر از حاضران شدم فهمیدم که چرخ ها قفل هستند و برای استفاده از آنها باید در داخل دستگاهی سکه بیاندازی تا چرخ آزاد شود. و این یکی از تفاوت های ایران و آلمان بود که بعد ها خودش را بیشتر نشان داد.

کوله و چمدانم را برداشتم و از درب خارج شدم. مقصدم کارلسروهه بود و باید خودم را به ایستگاه قطار بین شهری می رساندم. هر چقدر که چشم چرخاندم اثری از باجه اطلاعات (information) نبود. کمی گیج زدم تا نهایتا فهمیدم که اینجا باید از تابلوهای راهنما استفاده کرد. ایستگاه قطار داخل فرودگاه بود و با طی مسیری چند دقیقه ای به آن رسیدم. از دستگاه مخصوص بلیط را پرینت گرفتم و به سکوی مورد نظر رفتم.


تابلوی راهنما نشان میداد که قطار من ساعت 13:54 دقیقه به ایستگاه وارد می شود!! و آنگاه تعجب شما بیشتر میشود که بدانید در زمان 13:54 دقیقه قطار رسید. این قطار از یکی از شهرهای شمالی حرکت کرده بود و بعد از گذشتن از Frankfurt و manheim و karlsruhe نهایتا به باسل سوییس می رسید.

صندلی های قطار دو نوع بودند. نوع اول شماره داشتند که از قبل زرور می شوند و نوع دوم بدون شماره اند و هر کسی می تواند در صورت خالی بودن روی آنها بنشیند. بلیط ما از نوع دوم بود و این صندلی ها دو به دو روبروی هم بود و میز کوچکی هم بین آنها بود.

دور میز کناری 4 آلمانی نشسته بودند متشکل از یک پیرمرد، یک زن میانسال و دو جوان. پیرمرد در حال کار با لپتاپش بود! زنها مشغول مطالعه کتاب و مرد جوان در حال خواندن متنی از روی ipod اش.

قبل از رسیدن به هر شهر، اسم شهر به زبان آلمانی اعلام میشد و مسافران آماده پیاده شدن میشدند. در مسیر 40 دقیقه ای رسیدن به کارلسروهه یکی از نکاتی که به شدت به چشم می آمد این بود که اکثر مسافران به محض رسیدن کتاب یا مجله ای از کیفشان در می آوردند و شروع به مطالعه می کردند. از پیرزن 60 ساله تا بچه های مدرسه ای. خود قطار هم امکاناتی مانند پخش موسیقی از طریق هدفون، خرید مواد خوراکی و ... داشت.

تمامی مسیر را جنگل و یا زمین های چمن سرسبز پوشیده بودند. خانه ها اکثرا دو طبقه با سقف شیروانی بودند و گلهای شمعدانی قرمز، صورتی و نارنجی بیرون پنجره ی آنها صحنه های بسیار زیبایی را درست کرده بود.

در ایستگاه قطار کارلسروهه پیاده شدم. هوا آفتابی بود و دمای هوا معتدل. از قسمت information در مورد وایرلس و اینترنت سوال کردم که گفت باید به کافی شاپ بروم و در مورد صرافی که سوال کردم گفت بسته است.

بیرون ایستگاه راه آهن ساختمان هایی با معماری بسیار زیبا هویدا شد. نمای اکثر آنها سنگی و شبیه ساختمان های قدیمی است. دیوار برخی از خانه ها را گیاهان پوشانده اند. در ایستگاه راه آهن منتظر دوستم هستم که مرا به دانشگاه ببرد. در حین زمان انتظار، با دقت به اطرافم دقت می کنم. ترن های ریلی زرد رنگی هر چند دقیقه یک بار روبروی ایستگاه توقف می کنند، عده ای سوار و پیاده می شوند. تعداد زیادی هم دوچرخه کنار ایستگاه پارک شده است.

بعد از رسیدن دوستم، سوار ترن میشوم. ترنی خلوت، شیک و خنک. هنگام سوار یا پیاده شدن لازم نیست بلیطی نشان دهیم. گویی سیستم بر مبنای اعتماد است. ولی هر چند ماه یکبار مامورین کنترل بلیط سوار ترن می شوند و بلیط همه را چک می کنند. در صورتی که فردی بدون بلیط سوار شده باشد مبلغ زیادی جریمه میشود و در پرونده اش هم ثبت میشود. پیش از رسیدن به هر ایستگاه، نام آن از بلندگو پخش می شود.

مستقیم به دانشگاه می روم. ساعت حدود 4 بعد از ظهر است و استاد راهنمای جدید و منشی و بسیاری از دانشجویان رفته اند. به آزمایشگاه یکی از دوستان میروم. آنجا با برخی از بچه های آزمایشگاه های دیگر آشنا میشوم. منتظرم که ساعت 5و نیم شود و همراه دوستم به خانه اش برویم.

دوباره سوار قطاری میشوم و به سمت خانه ی دوستم میروم. هر قطاری شماره ای دارد و مسیر آن نیز متفاوت و مشخص است. به عنوان مثال قطار 5 ما را به نزدیکی خانه دوستمان می برد. زمان رسیدن هر قطار بر روی تابلوی دیجیتال ایستگاه درج شده است.

به خانه می رسیم. طبقه همکف یک ساختمان 3-4 طبقه. البته یکی دو متر بالاتر از سطح خیابان است. پنجره ی خانه به سمت خیابان است. در نگاه اول متوجه شدم که هیچ خانه ای حفاظ و نرده و ... ندارد. یعنی فقط یک پنجره دوجداره برای محافظت از سرما و صدا. نشان می دهد که مردم دغدغه و نگرانی جدی بابت امنیت ندارند.

بعد از استراحت و استحمام در حالی که هنوز هوا تاریک نیست برای صرف شام و گردش در شهر، بیرون می رویم. سوار دوچرخه می شویم. دوچرخه سواری در اینجا بسیار رایج و مورد علاقه است. پیاده رو ها دارای دو رنگ هستند که مسیر راه پیمایی و مسیر دوچرخه سواری را مشخص کرده اند. در برخی جای ها هم مسیر دوچرخه از کنار خیابان است که با خط کشی مشخص شده است.

سرچهارراه ها چراغ سبز و قرمز برای دوچرخه و پیاده هم هست: در صورت عبور از چراغ، فرد جریمه نقدی و درج در پرونده میشود! با وجود این چراغ ها و مسیر معین شده، دوچرخه سواری بسیار ایمن و امن است، و خطری فرد را تهدید نمی کند. البته دوچرخه سوار هم باید قوانینی را رعایت کند: مثلا هنگام تغییر مسیر، با دست راهنما بزند! یا مثلا در تقاطع ها باید اولویت را رعایت کند و اجازه عبور به بقیه دوچرخه سواران بدهد! یا مثلا برخی از خیابان ها متخص پیاده روی است و باید از دوچرخه پیاده شد!

بخش بزرگی از فضای شهر، درخت و چمن و پارک است. هنگام عبور از فضاهای سبز به وفور کسانی را میدیدیم که مشغول دویدن یا دوچرخه سواری هستند. با گذشتن از میان فضاهای سبز به یک مغازه حلال فروشی کباب ترکی متعلق به ترک ها می رویم. کیفیت غذا بسیار عالی بود. ظاهرا قیمت گوشت از ایران ارزان تر است.

بعد از شام به سمت خانه رفتیم. در طول مسیر خیابان ها بسیار خلوت بود. برخلاف تهران که بعد از تاریکی مردم برای صرف شام و تفریح به خیابانها میریزند در اینجا بعد از غروب اکثرا شام را خورده اند و به خانه رفته اند.

سیستم تلویزیون آلمان بر مبنای امواج نیست بلکه از طریق کابل متصل به تلویزیون قابل تماشاست. و نکته جالب اینکه همانند آب و برق و ...، در قبال پرداخت هزینه ماهیانه قادر به تماشای تلویزیون خواهید بود. مسئله ای که در ایران تقریبا برعکس است.

در داخل خانه ها اثری از گاز نیست و همه وسایل داخلی خانه با برق کار میکنند. حتی اجاق غذاپزی هم دیگر «اجاق گاز» نیست. بلکه شبیه هیتر است. مصرف گاز تنها محدود به سیستم گرمایشی مرکزی ساختمان (موتورخانه) می شود.

هنگام استفاده از دستشویی متوجه شدم که کنتوری بالای دستشویی هست و با هر بار استفاده، مقدار آن زیاد میشود تا بعدا بر مبنای آن هزینه ای از فرد گرفته شود. آری، اینجا برای انجام هر کاری باید پول پرداخت کرد. همه مناسبات اینجا بر مبنای پول است!

مردم این شهر ظاهرا مصرف دخانیات بالایی دارند. جوان ها و زنان بسیاری بر خلاف انتظار اولیه من مشغول کشیدن سیگار بودند.

خیر نبینی

بعضی وقتها میگند که از فلان چیز «خیر نبینی!»، حکایت این گواهی‌نامه رانندگی ماست. به سال 86 رفتم و 100 هزار تومان پولی که از محل صرفه جویی و پس‌انداز جمع کرده بودم را ریختم توی حلق یکی از این آموزش‌گاه‌های رانندگی و با هزار امید و ذوق و شوق گواهی‌نامه گرفتم.

تا امروز هم هیچ استفاده مفید و غیرمفیدی از آن نکردم به جز اینکه یک‌بار از باب تنوع به جای کارت ملی به عنوان کارت شناسایی آن را به متصدی بانک نشان دادم. همین!!

امروز رفتم که این گواهی‌نامه عزیز را بین‌المللی کنم تا در سفر خارج از کشوری که در پیش دارم بتوانم از آن استفاده کنم. هنگامی که با خیال راحت در حال پر کردن فرم بودم و با خودم فکر می‌کردم که در کمتر از 10 دقیقه‌ی دیگر گواهی‌نامه بین‌المللی در دستانم خواهد بود متصدی گفت: گواهی‌نامه شما اعتبار ندارد.

با کمال تعجب نگاه کردم و دیدم که بله. دقیقا یک هفته دیگر مدت اعتبارش به سر می‌رسد. دست از پا درازتر برگشتیم.

حالا با خودم فکر می کنم که واقعا «از این گواهی‌نامه خیر ندیدم»!