ملاقات با خورشید
همان اوایل دبیرستان بود گمانم. وقتی که کم کم داشتم هویتی مستقل پیدا میکردم. وقتی که قدمقدم چیزهایی را انتخاب میکردم که دوست بدارم یا ندارم. چیزهایی که آدم را از دیگران، از اطرافیانش متمایز میکند. همین دلبستگیهای کوچک که یک دفعه جایی در زندگی پیدا میکنند.
به گل و گیاه علاقه مند شدم. خانهی ما در شهری کوچک، یک گلخانه یا به قول جدیدترها پاسیو داشت که تا آن موقع خالی بود. با دیواری که از سنگ مرمر سفید عادی پوشانده شده بود. ردیفهای سنگ مرمر با سیمان و ماسهی خاکستری رنگی بندکشی شده بود. سقفش هم شیشههای ماتی بود که جا به جایش کمی شکسته بود.
از همان پول توجیبی کمی که داشتم پولی پسانداز کردم و چند تایی گلدان سفالی جور و واجور خریدم. توی حیاط باغچه داشتیم، خاک خوب چیز دور از دسترسی نبود. نهایتا میرفتم آن طرف خیابان از کنار جاده خاک میآوردم. بعد با چیزی شبیه الک، سنگها و کلوخهای بزرگش را جدا میکردم تا خاک نرم باقی بماند.
هیچ وقت برای خود گل پول ندادم، اوایل از آشنا و فامیل و دوست قلمه و نشاهای کوچک گل میگرفتم. گاهی هم وقتی کسی میآمد مهمانی گل میآورد. این شد که کم کم آن پاسیوی خالی پر شد از انواع و اقسام گلها و گلدانها. رنگهای مختلف، شکلهای مختلف، اندازههای مختلف. از آن به بعد گاهی مثلا مادرم میآمد خانه و میگفت فلانی این شاخه گل را برای تو فرستاده است.
شاخه را در آب میگذاشتم تا ریشه بدهد و بعد بکارم. بعد از مدتی گلها را تکثیر میکردم از هر کدام شاخهای جدا میکردم و در گلدان جدیدی میگذاشتم. آنقدر تعدادشان زیاد شد که حتی راه پله و تاقچهها هم پر شدند از گلها.
نمیدانم این علاقه از کجا بود. اینکه یک موجود زنده را میبینی که جلوی چشمت بزرگ میشود، جوانه میزند، گل میدهد، تکثیر میشود به نوعی نمایشی کوچک و زیبا از زندگی بود.
همهی اینها گذشت، در تمام سالهایی که تهران بودم این گلها هم رفته رفته نشاط خود را از دست دادند، زرد و پژمرده شدند و هر بار به خانه میرفتم گلدان خالی یکی از آنها را گوشهی باغچه میدیدم. شاید کسی نبود که ازشان نگهداری کند.
از بین همهی آن گلها، یکیشان ولی دوام آورده بود. در تمام این مدت چند سال، ضعیف شده بود، رنگ پریده شده بود، زرد و رنجور شده بود ولی هنوز نمرده بود. به گمانم یک بار، آن هم همین چند سال پیش خاکش را عوض کرده بودم. وقتی که در تهران جایی مشغول به کار شدم، یک شاخه اش را بردم و در شیشهی زیتون کاشتم. اولین بار که به ایران بازگشتم، گل خانه هنوز رنجور بود. دو تا شاخه کوچکش را بریدم و در یک بطری آب معدنی آوردم به اینجا.
ریشه که داد گذاشتمش داخل یک گلدان کوچک روی میز اتاق کارم. تابستان بود، خیلی هوایش را داشتم. چیزی نگذشت که انگار محبتهای من جواب داده بود. سرزنده شد و شروع کرد به قد کشیدن، به برگ دادن و به جوانه زدن. چیزی نگذشت که ساقههای افسونگرش از روی شانههای میز سرازیر شد. تا به حال چنین حالتی را ندیده بودم، ساقههای استوار، برگهای پهن و خوشرنگ و جوانههای بسیار.
این هم گذشت. تابستان سپری شد و زمستان تاریک و ابری فرا رسید. نور کم شد. حتی برای شاخههایی که روی میز و جلوی پنجره بودند نور به مقدار سابق نبود.
از بین آن همه شاخه، یکی هم رفته بود زیر یک قفسه، پشت جعبه ها که بسیار تاریک تر بود. چند روز پیش شاخه را بیرون کشیدم. آنچه که دیدم برایم حیرت انگیز بود. آن قسمتی از شاخه که در تاریکی بود با قسمتهای دیگر کاملا متفاوت بود. تعداد برگ کم، ولی ساقه بین دو برگ چند برابر طولانیتر از قسمتهای دیگر. ساقهای نحیف ولی بسیار بلند.
آنچه که دیدم این بود که ساقهی گرفتار در تاریکی هی زور زده است، هی تقلا کرده است، هی قد کشیده است، خودش را کش داده است تا مگر زودتر به منبع نور برسد.
می خواهد زودتر از این دخمهی ظلمت بیرون برود، دوباره چشم در چشم خورشید بشود. نور که بیاید باز جوانه می زند، برگهایش به کمال میرسند.
میدانم که اگر من باشم یا نباشم، بهار میآید و این ساقهها و برگها دوباره خورشید را ملاقات میکنند. در اولین روز بهار، صبح هنگام، وقتی پرتو خورشید آرام و گرم از سمت مشرق میخزد.

دیگر وقتش رسیده بود که چیزی در مورد این وبلاگ بنویسم، شعر قیصر که « الف لام ميم از لبم ميتراود» را برداشتم. الان سالهای سال است که اینجا چیزهایی مینویسم، مقید نبودهام که چه بنویسم یا ننویسم، برنامهای برای آن نداشتهام. تقریبا هر چه نوشتهام به خاطر دغدغه یا فشاری بوده که در آن لحظه داشتهام. گویی گعدهای گرفتهایم با دوستان و از دردهایمان، از خاطراتمان، از نگرانیهایمان میگوییم.