ملاقات با خورشید

همان اوایل دبیرستان بود گمانم. وقتی که کم کم داشتم هویتی مستقل پیدا می‎کردم. وقتی که قدم‎قدم چیزهایی را انتخاب می‎کردم که دوست بدارم یا ندارم. چیزهایی که آدم را از دیگران، از اطرافیانش متمایز می‎کند. همین دلبستگی‎های کوچک که یک دفعه جایی در زندگی پیدا می‎کنند.

به گل و گیاه علاقه مند شدم. خانه‎ی ما در شهری کوچک، یک گلخانه یا به قول جدیدترها پاسیو داشت که تا آن موقع خالی بود. با دیواری که از سنگ مرمر سفید عادی پوشانده شده بود. ردیف‎های سنگ مرمر با سیمان و ماسه‎ی خاکستری رنگی بندکشی شده بود. سقفش هم شیشه‎های ماتی بود که جا به جایش کمی شکسته بود.

از همان پول توجیبی کمی که داشتم پولی پس‎انداز کردم و چند تایی گلدان سفالی جور و واجور خریدم. توی حیاط باغچه داشتیم، خاک خوب چیز دور از دسترسی نبود. نهایتا می‎رفتم آن طرف خیابان از کنار جاده خاک می‎آوردم. بعد با چیزی شبیه الک، سنگها و کلوخ‎های بزرگش را جدا می‎کردم تا خاک نرم باقی بماند. 

هیچ وقت برای خود گل پول ندادم، اوایل از آشنا و فامیل و دوست قلمه و نشاهای کوچک گل می‎گرفتم. گاهی هم وقتی کسی می‎آمد مهمانی گل می‎آورد. این شد که کم کم آن پاسیوی خالی پر شد از انواع و اقسام گل‎ها و گلدان‎ها. رنگ‎های مختلف، شکل‎های مختلف، اندازه‎های مختلف. از آن به بعد گاهی مثلا مادرم می‎آمد خانه و می‎گفت فلانی این شاخه گل را برای تو فرستاده است. 

شاخه را در آب می‎گذاشتم تا ریشه بدهد و بعد بکارم. بعد از مدتی گلها را تکثیر می‎کردم از هر کدام شاخه‎ای جدا می‎کردم و در گلدان جدیدی می‎گذاشتم. آنقدر تعدادشان زیاد شد که حتی راه پله و تاقچه‎ها هم پر شدند از گل‎ها. 

نمی‎دانم این علاقه از کجا بود. اینکه یک موجود زنده را می‎بینی که جلوی چشمت بزرگ می‎شود، جوانه می‎زند، گل می‎دهد، تکثیر می‎شود به نوعی نمایشی کوچک و زیبا از زندگی بود. 


همه‎ی اینها گذشت، در تمام سال‎هایی که تهران بودم این گل‎ها هم رفته رفته نشاط خود را از دست دادند، زرد و پژمرده شدند و هر بار به خانه می‎رفتم گلدان خالی یکی از آن‎ها را گوشه‎ی باغچه می‎دیدم. شاید کسی نبود که ازشان نگهداری کند.

از بین همه‎ی آن گل‎ها، یکی‎شان ولی دوام آورده بود. در تمام این مدت چند سال، ضعیف شده بود، رنگ پریده شده بود، زرد و رنجور شده بود ولی هنوز نمرده بود. به گمانم یک بار، آن هم همین چند سال پیش خاکش را عوض کرده بودم. وقتی که در تهران جایی مشغول به کار شدم، یک شاخه اش را بردم و در شیشه‎ی زیتون کاشتم. اولین بار که به ایران بازگشتم، گل خانه هنوز رنجور بود. دو تا شاخه کوچکش را بریدم و در یک بطری آب معدنی آوردم به اینجا.


ریشه که داد گذاشتمش داخل یک گلدان کوچک روی میز اتاق کارم. تابستان بود، خیلی هوایش را داشتم. چیزی نگذشت که انگار محبت‎های من جواب داده بود. سرزنده شد و شروع کرد به قد کشیدن، به برگ دادن و به جوانه زدن. چیزی نگذشت که ساقه‎های افسونگرش از روی شانه‎های میز سرازیر شد. تا به حال چنین حالتی را ندیده بودم، ساقه‎های استوار، برگ‎های پهن و خوشرنگ و جوانه‎های بسیار.


این هم گذشت. تابستان سپری شد و زمستان تاریک و ابری فرا رسید. نور کم شد. حتی برای شاخه‎هایی که روی میز و جلوی پنجره بودند نور به مقدار سابق نبود.

از بین آن همه شاخه، یکی هم رفته بود زیر یک قفسه، پشت جعبه ها که بسیار تاریک تر بود. چند روز پیش شاخه را بیرون کشیدم. آنچه که دیدم برایم حیرت انگیز بود. آن قسمتی از شاخه که در تاریکی بود با قسمت‎های دیگر کاملا متفاوت بود. تعداد برگ کم، ولی ساقه بین دو برگ چند برابر طولانی‎تر از قسمت‎های دیگر. ساقه‎ای نحیف ولی بسیار بلند.

آنچه که دیدم این بود که ساقه‎ی گرفتار در تاریکی هی زور زده است، هی تقلا کرده است، هی قد کشیده است، خودش را کش داده است تا مگر زودتر به منبع نور برسد. 


می خواهد زودتر از این دخمه‎ی ظلمت بیرون برود، دوباره چشم در چشم خورشید بشود. نور که بیاید باز جوانه می زند، برگ‎هایش به کمال می‎رسند.

می‎دانم که اگر من باشم یا نباشم،  بهار می‎آید و این ساقه‎ها و برگ‎ها دوباره خورشید را ملاقات می‎کنند. در اولین روز بهار، صبح هنگام، وقتی پرتو خورشید آرام و گرم از سمت مشرق می‎خزد.

یک صبح سرد اکتبر

صبح یکی از روزهای سرد اکتبر، وقتی عقربه ی ساعت نزدیک 8 مانده بود از خانه خارج شدم. هوا روشن شده بود ولی مانند بقیه ی روزهای اکتبر و زمستان از خورشید خبری نبود. ابرهای در هم‌تنیده همه ی آسمان را پوشانده بودند. همیشه با آمدن زمستان سر و کله شان پیدا می شود و تا اوایل ماه مارس هم خیال رفتن ندارند. سبزه و چمن های کنار خیابان بر اثر سرمای شدید شب قبل یخ بسته بودند. هنوز خبری از برف نبود ولی هوا آنقدر سرد بود که بتواند همه چیز را منجمد کند. 

کلاه را تا جایی که امکان داشت پایین کشیدم تا روی پیشانی و گوشهایم را کامل بگیرد. در این موقع از سال مجبورم لباس بیشتری بپوشم. یقه ی کاپشن را بالا دادم تا راه گردن را برای ورود سوز سرما به داخل لباسها ببندم. کوله پشتی سیاه را پشتم انداخته بودم، همین باعث می شد گرمای بیشتری در قسمت کتف و کمرم احساس کنم.


از خیابان متروک روبروی خانه شروع به حرکت کردم. متروک می گویم چون ماشینی نمی تواند از آن عبور کند و فقط برای عبور پیاده و دوچرخه است. برگهای درختان دوطرف خیابان را پوشانده بود. برگهای تازه تر زرد رنگ بودند، برگهای کهنه تر باران خورده بودند و رنگ قهوه ای شان نشان می داد که پوسیده اند. بایستی طول خبابان را طی کنم تا به ایستگاه خلوت ترن برسم. مسیر سرازیری است، البته نه آنقدر که واضح باشد. فقط کسی که دوچرخه سوار باشد می تواند شیب آن را متوجه شود. صدای چمدان چرخ داری که روی زمین کشیده می شود از پشت سرم به گوش می رسد که از عبور یک مسافر حکایت دارد. به سختی می شود حدس زد که مسافری تازه رسیده است یا اینکه به مقصد ایستگاه قطار مرکزی شهر در حرکت است.

به ایستگاه ترن که می رسم، پنج-شش نفری منتظر هستند. یک پیرزن بازنشسته که پالتوی کرم رنگ و بلندی پوشیده و یک کلاه گرد کرم رنگ لبه دار پشمی هم به سر گذاشته است روی صندلی ایستگاه نشسته است. کیف دستی اش را همانجا سمت راستش گذاشته است. یک مرد جوان خارجی که ظاهرا اهل چین است.  کوتاه قد و نسبتا چاق است با این حال پالتویی بلند پوشیده که تا نزدیک زانویش می رسد و همین هیکلش را بیشتر نامتناسب نشان می دهد. گوشهایش بر اثر سرما سرخ شده است و  کلاهی ندارد که موهای لخت و صاف خودش را بپوشاند. 

زنی میان سال با بچه ی 4-5 ساله اش کمی آن طرف تر با فاصله ی 3 متر از ایستگاه ایستاده است. کفشهایی با ساق بلند، شلوار جین، کاپشن مشکی پفی براق و یک شال گردن پارچه ای که دور گردنش حلفه کرده است نشان می دهد که سعی دارد هنوز جوان به نظر برسد. بچه کاپشنی بنفش کلاه دار پوشیده و موهایش از کنار گردن و کلاهش بیرون ریخته است. کفش هایش بیشتر شبیه چکمه ی بلند هستند با رنگ صورتی مایل به بنفش. 


حالا می شود ترن را که در فاصله ی 300 متری است به راحتی دید. ترن در ایستگاه توقف می کند، درها باز می شوند، یک نفر از در جلو و یک نفر هم از وسط پیاده می شود. پیرزن، زن میان سال و بچه اش از در جلو سوار می شوند. من همیشه علاقه داشته ام که از در عقب سوار شوم، معمولا آخر ترن خلوت تر است. در ردیف صندلی های تک، یک پیرمرد نشسته و دستهایش را هم به صندلی جلویی خودش گرفته است. دو تا صندلی خالی پیدا می کنم، کوله را کنار دستم روی صندلی کنار پنجره می گذارم، دست می برم داخل کوله و رمان «جین ایر» که به تازگی از ایران برایم فرستاده شده است را در می آورم. کتاب را باز می کنم، یک کارت تلفن بین صفحات کتاب گذاشته ام که نشان می دهد تا کجای کتاب را خوانده ام. شروع می کنم به خواندن فصلی تازه. هر چند دقیقه یک بار سرم را بلند می کنم و از پنجره نگاهی به بیرون می کنم که ببینم کجای شهر هستیم. یک ایستگاه دیگر مانده است که صفحه ی آخر این فصل را شروع می کنم، تا ترن به ایستگاه مقصد من برسد این فصل هم تمام شده است. کتاب را می بندم، داخل کوله می گذارم و می روم کنار در عقب ترن می ایستم تا باز شود. چند دقیقه ای باید پیاده روی کنم. برگ های درختها کنار پیاده رو ریخته اند. برگهای زرد و برگهای فرسوده ی قهوه ای. از فشردگی ابرها کم شده و در افق شرق می شود آسمان را بی واسطه دید. 


[ادامه دارد...]

گزارشی از گزارش سالانه

خب الان یک سالی میشه که اومدم اینجا. من به یه پژوره‌ای ملحق شدم قبل از اومدن من شروع شده بود و بین چند تا استاد مشترک بود. این استادا و دانشجوها هر سال پاییز یه گردهمایی داشتند که کارهای سال قبل را ارائه بدند و برای سال آینده برنامه ریزی کنند. حالا این گردهمایی کجا برگزار میشه؟ اینجا یه سری هتل هست که مخصوص سمینارها و کنفرانس‌ها هستند. امکانات جالبی هم دارند، علاوه بر چیزهای لازم مثل اتاق خواب (تکنفره)، رستوران و لابی یه سری امکانات تخصصی هم دارند؛ سالن کنفرانس، کتابخانه، سایت و سالن ورزش. البته اتاق عرق خوری را هم اضافه کنید.

پارسال که من تازه رسیده بودم، هنوز عرقم (منظور عرق بدن) خشک نشده بود که این گردهمایی پیش اومد. من اون سری فقط کارهای ایرانم را معرفی کردم و یه چیز مختصری در مورد برنامه‌ی سال آینده گفتم.

الان این مطلب را در حالی می‌نویسم که روز اول را سپری کرده ایم و دو روز دیگر هم باقی مانده است (اسمایلی جناب ظریف). در همین لحظه هم بقیه دوستان در اتاق عرق خوری (نه عرق بدن) در حال بحث و سوال و گفتگو هستند. 

یه سری نکات جالبی برام داره اینجا. اول بذارید فضا را توصیف کنم. از شهر ما حدود 2 ساعت با ماشین فاصله هست. نزدیک یک روستای (شهر؟) کوچک هستیم ولی از شهر فاصله داریم. در یک محوطه ساکت دور از شهر، در بین درختان جنگلی یک محوطه‌ی باز چمن‌پوش هست. در این محوله یک ساختمان نسبتا قدیمی با معماری خاص شبیه کلیسا هست که متصل شده است به ساختمان شیک با معماری امروزی و البته فقط 2 طبقه.

مجموعه‌ی اینها، میشه همون هتلی که خدمتتون عرض کردم. پرسنل اینجا خیلی کم هستند، یک نفر مسئول پذیرش (رسپشن خارجی) داره که فقط ساعت اداری هست. چند نفری هم توی رستوران کار می‌کنند که قاعدتا بعد از ساعت 7 شب کارشون تمام میشه. نه مسئول امنیتی داره، نه نگهبانی، نه دربون، هیچی. ممکنه به طور همزمان چند تا کنفرانس و جلسه برگزار بشه. اون وقت هر گروهی یه کد مخصوص دارند برای ورود به ساختمان که درش رمز داره. کل امنیت و سکوریتی اینجا همینه.


یه چیز دیگه در مورد غذا. هر کسی که مثل من قراره گیاه خواری کنه، موقع رجیستر کردن اعلام می‌کنه. بعد وقت نهار که میشه اسم هر کسی را روی جایی که باید بشینه می‌ذارند. البته آدم می‌تونه جاشو عوض کنه ولی خب قاعدتا باید کارتش را هم با خودش ببره و بذاره جلوش. بعد اونی که داره غذاها را میاره و جلوی آدم‌ها می‌ذاره، از روی کارتش میفهمه که گیاه خواره و باید غذای گیاهی جلوش بذاره. لذا نیازی به سوال و جواب نیست (یعنی کسی که زبان آلمانی بلد نباشه مشکلی نخواهد داشت).

البته بعضی از وعده‌ها هم غذا به صورت بوفه است و هر کسی خودش میره و به اندازه‌ای که می‌خواد بر می‌داره. و روی هر غذا هم نوشته که چیه.

حالا یه رسم جالبی دارند که من حسرتش را می‌خوردم تو ایران. اون هم اینه که وقتی غذاشون تمام می‌شه، بلند نمی‌شند مثل بز برند. بلکه ظرف‌هاشون را بر می‌دارند و می‌برند در جایی که مخصوص این کاره می‌ذارند. اول ته‌مونده‌ی غذا را توی سطل خالی می‌کنند، دستمال کاغذی را توی یه سطل دیگه، قاشق چنگال توی جعبه خودش، بشقاب و لیوان هم در جای مخصوصش. دیگه لازم نیست یه نفر باید یکی یکی ظرف‌ها را از روی میز برداره. دوستان باکلاس و از دماغ فیل افتاده دقت کنند که اینجا هتله، یه هتله تحقیقاتی و اون فردی که بشقاب خودش را بر می‌داره می‌بره پروفسوره. ما تا دو تا کتاب «شازده کوچولو» و «ریاضی 1» می‌خونیم دیگه شان و جایگاه‌مون یه جور دیگه اقتضا می‌کنه.


آلمانی ها کاسبی بلد نیستند

حالا که روابط ایران و غرب رو به بهبودی میره، بذارید من هم کمی از خوبی‌های غربی‌ها بگم. دو تا موردی امروز اتفاق افتاد که من به این باور رسیدم که این غربی‌ها اصلا کاسبی بلد نیستند، عقل معاش ندارند. می‌پرسید چرا؟ عرض می‌کنم.


ماجرای اول:

چند مدت پیش برای کارهای دانشگاه و تحقیقات از یک شرکت معروف چند بورد آزمایشگاهی خریدیم. یکی از این بوردها در اختیار من بود که با آن کار کنم. بعد از مدتی، احتمالا به دلیل بدرفتاری من، برد خراب شد. توی سایت شرکت در قسمت پشتیبانی مشکل را گفتم و بعد از چند بار رد و بدل کردن ایمیل، یک روز دیدم که تلفن زنگ می‌زند و یک نفر با لهجه‌ی هندی شروع به حرف زدن می‌کند که من برای حل فلان مشکل زنگ زدم. یکی دو بار دیگر هم تماس گرفت تا شاید بتوانیم مشکل را حل کنیم. من حتی در همین حد پشتیبانی را هم انتظار نداشتم ولی بعد که از درست کردن بورد ناامید شدیم در کمال تعجب گفت که از بورد یک عکس بگیر و همراه فاکتور خرید برای ما بفرست تا یک بورد جدید برای‌تان بفرستیم. بعد از مدتی نماینده‌ی آن شرکت در شهر ما تماس گرفت که بورد را به آدرس ما پست کن و فلان کد را روی بسته بنویس تا به صورت رایگان بتوانی بسته را بفرستی. امروز بورد جدید را فرستادند، بدون اینکه ما از اول چنین انتظاری داشته باشیم و بدون هیچ هزینه‌ی اضافی یا سین‌جیم الکی.


ماجرای دوم:

زمستان‌های اینجا سرد است. لباس‌هایی که از ایران آورده‌ام جواب سرمای اینجا را خیلی نمی‌دهد. به همین دلیل تصمیم گرفتم که یک سوئی‌شرت گرم بخرم. رفتم به سایت آمازون. یه سوئی‌شرت خوشگل دیدم که اتفاقا مارک نایکی هم بود. حدود 60-70 درصدی هم تخفیف خورده بود و شده بود 45 یورو. جوگیر شدم و سریع خریدم. پس فردایش بسته پستی رسید. وقتی باز کردم و پوشیدم علیرغم اینکه قشنگ بود ولی به اندازه‌ای که فکر می‌کردم ضخیم و گرم کننده نبود. البته هم‌زمان اون نیمه‌ی ساده زیستم هم فعال شد. گفتم که حالا قشنگه که باشه، نایکیه که باشه، تخفیف زیادی خورده که باشه، چرا آدم باید 45 یورو برای یک سوئی‌شرت بدهد؟

رفتم توی سایت که ببینم آیا گزینه‌ی پس دادن دارد یا نه. دیدم که بله. فرصت دارم که آن را پس بدهم. موقع پر کردن فرم، دلیل پس فرستادن را پرسیده بود و یکی از گزینه‌ها «خوشم نیومد» بود! همان را انتخاب کردم، بعد یک بارکد داد و گفت این بارکد را روی بسته بچسبانید و به یکی از مغازه هایی که فلان سرویس را دارند تحویل دهید.

حالا فلان سرویس چیست؟ یک سری از مغازه‌های شهر هستند که علاوه بر کار اصلی خودشان، دریافت بسته‌های پستی را هم انجام می‌دهند. بعد فردا صبح آن شرکت پستی می‌آید و همه بسته‌ها را از شهر جمع می‌کند و به مقصد ارسال می‌کند. به این ترتیب دیگر نیازی به اجاره‌ی شعبه مستقل و کارمند و ... ندارد.

از روی سایت نگاه کردم، یکی از مغازه‎هایی که این سرویس را می‎داد سر کوچه‎مان بود. یک مغازه‎ی بزرگ اجاره‎ی سی‎دی فیلم و موزیک. رفتم داخل، بسته را دادم، رسید را گرفتم و آمدم. بدون اینکه هزینه‎ای اضافی پرداخت کنم. لباس را پس میدادم صرفا چون خوشم نیامده بود.


با خودم گفتم شما آلمانی‌ها کاسب نیستید، کاسب واقعی آن بقالی سر کوچه ما در تهران بود که یک بسته پنیر ازش گرفتم و فردا صبح که بازش کردم دیدم کپک زده است بعد که برایش پس بردم کلی غرغر کرد که به من چه؟ من هم از کارخانه میخرم. و لابد اینکه جنس تاریخ مصرف گذشته می‌فروشد، به او ربطی ندارد و به ننه جون مناظره کنندگان ربط دارد.

بسیجی اعزامی از برزیل

نیمه شب است. خلاصه کنم:

امروز همکار برزیلی دوباره گفت که امیدوارم آمریکا زمین بخورد و از هم بپاشد، همه را مجبور می کند که مانند او زندگی کنند و هر کسی مقاومت کند، مورد حمله قرار میگیرد. هر جا منافعش باشد از دیکتاتورها دفاع می کند.

خیلی دوست دارم که آمریکا شکست بخورد، همون طور که امپراطوریهای گذشته از بین رفتند.


خلاصه اینکه از اتاق کار ما در بلاد کفر صدای «مرگ بر آمریکا» به گوش می رسد. 

خاطره‌ی کلید

اول از همه این مطلب را بگویم که هزینه‌ی کارهای فنی در آلمان بسیار بالاست. مثلا اگر قرار باشد کسی را بیاورید که قفل خانه را تعمیر کند، از شنیدن دستمزد کلیدساز شوکه می‌شوید.


حالا داستان از این قرار است:

خانه‌ی من دو تا کلید دارد. یکی که همان کلیدی است که همیشه استفاده می‌کنم و کلید یدکی را در اتاق دانشگاهم می‌گذارم. موقعی که به خانه می‌رسم کلید را داخل قفل می‌گذارم که جلوی چشم باشد و موقع رفتن برش دارم.

دیروز وقتی از خانه خارج شدم متوجه شدم که کلید را جا گذاشته‌ام. از پشت پنجره نگاه کردم، و دیدم که بله، کلید داخل قفل است. جای نگرانی نبود، چون کلید یدکی در دانشگاه بود. عصر همان روز موقع برگشت به خانه کلید را برداشتم و با خیال راحت به سمت خانه آمدم. پشت در که رسیدم به این فکر می‌کردم که چقدر من باهوش و آینده‌نگر بودم که کلید یدک را داخل آزمایشگاه گذاشته بودم. خلاصه اینکه سینه را جلو دادم، بادی به غبغب انداختم و با یک لبخند رضایت بر گوشه‌ی لب، کلید را داخل قفل فرو کردم. قاعدتا اگر کلید توانسته بود درب را باز کند، من هم این مطلب را نمی‌نوشتم. پس کلید، قفل را باز نکرد، دلیلش هم این بود که کلید دیگر داخل قفل بود!


خلاصه اینکه شب را خانه‌ی یکی از دوستان خوابیدم و امروز هم با چند نفر از دوستان مشورت کردم. اکثرا در این مواقع آدم‌ها مجبور می‌شوند به سراغ قفل‌ساز بروند. جالب اینجا بود که یکی از دوستان می‌گفت که برای مشکلی مشابه با این، چیزی حدود 180 یورو پول پرداخته است! حالا قفل ساز چه کار کرده است؟ فقط یک طلق انعطاف‌پذیر را از لای درب رد کرده و زبانه‌ی قفل را به عقب فشار داده و چون درب قفل نبوده (فقط بسته شده بوده) به همین راحتی باز شده. اجرت او هم 180 یورو شده است.


خب اگر کسی فکر می‌کند که من حاضرم برای چنین کاری 180 یورو یا حتی چند ده یورو پرداخت کنم، سخت در اشتباه است. لذا امروز عصر هر چیزی که احتمال می‌دادم بتواند همین کار را بکند، شامل کارت PVC، طلق و غیره را با خودم برداشتم و به خانه آوردم. 

مدارک مربوط به قرارداد خانه، ثبت آدرس محل سکونت و کارت شناسایی را هم همراه خودم آوردم، چون در این موارد احتمال زیادی هست که همسایه‌ها پلیس خبر کنند و آنوقت به جرم تلاش برای ورود غیرقانونی به یک خانه دچار دردسر می‌شدم.

در نهایت با لطف خدا توانستم با همین روش درب را باز کنم و از هدر رفتن مبلغ هنگفتی جلوگیری کنم. پلیس هم نیامد. الان هم در خانه نشسته‌ام و این تجربه گران‌بها را مستند می‌کنم.

خواستم بگویم باز کردن بعضی از قفل‌ها با کلید غیرممکن است، گول نخورید. منت کلیددار را هم نکشید.

نامه، کباب دانشکده، جای خالی

«سه نقطه»ی عزیز

سلام،

اگر بخواهم صادقانه بگویم، دوست نداشتم این نامه را با فاصله‌ی زمانی کم از نامه‌ی قبلی برایت بنویسم.

امروز طبق قرار قبلی با استاد راهنما و بقیه‌ی دانشجوهای آزمایشگاه، برنامه‌ی کباب داشتیم. همین جا در محوطه‌ی پشت دانشکده. هر کسی قرار بود برای خودش چیزی بیاورد و بعد کباب درست کنیم و با هم بخوریم. یکی سالاد بیاورد، یکی نوشیدنی بیاورد، یکی منقل و ذغال بیاورد، بقیه گوشت بیاورند و الخ.

خودت میدانی که همیشه از برنامه‌های اینچنینی استقبال می‌کرده‌ام. دیروز رفتم و کمی بال مرغ گرفتم. شب که شد بال‌ها را تکه کردم و ریختم داخل پیاز و آبلیمو. کمی هم نمک و فلفل و زعفران اضافه کردم.

عصر که شد جمع شدیم پشت دانشکده، بیست و چند نفری بودیم. میز و نیمکت هم بود. روی میزها سالاد و آبمیوه و نوشابه و ظرف بود. آن طرف‌تر چندتایی منقل هم بود. ذغال برداشتم و یکی از منقل‌ها را آتش کردم. گوشت‌ها را به سیخ زدم و گذاشتم روی آتش. 


بقیه‌ی بچه‌ها هم روی بقیه‌ی منقل‌ها در حال کباب‌پزی بودند. بقیه هم ظرف برداشته بودند و سالاد می‌خوردند، چند‌تا چند‌تا جمع شده بودند و گعده گرفته بودند. خلاصه اینکه ظاهرا بساط خوشگذرانی و خوشی برپا بود. 

اینها را ننوشتم که احیانا دلت را بسوزانم. خواستم بگویم که وسط این شلوغی و هم‌همه، هر چند دقیقه یکبار نگاه می‌کردم، یک جای خالی روی نیمکت دوم، کنار وسایلم می‌دیدم. اصلا بدجوری به چشم من می‌آمد. راستش آن جای خالی خیلی آزارم می‌داد. دلم را رنجور می‌کرد. متوجه منظورم که هستی؟

ظاهرا بساط خوشی فراهم بود، کبابِ خوشمزه بود، خوردنی و نوشیدنی بود، بساط جک و خنده بود، اما چطور بگویم؟ شرمم می‌شود. -بگذار سربسته بگویم-، همه‌ی این چیزهای خوب بودند، ولی حریف آن جای خالی نمی‌شدند.

همیشه به هوش و استعدادت غبطه خورده‌ام ولی -نه اینکه منظورم شما باشید- آرزو می‌کردم اگر قرار بود از آن همه چیزی که از بچگی در کلاس‌ها و کتاب‌ها خوانده بودیم فقط یک کلمه را یاد بگیریم، همین «جای خالی را پر کنید» را یاد گرفته بودیم.

زیاده جسارت است.


ای کاش همه بیدار شویم

در حال حاضر من در دانشگاه با دو برزیلی هم‌اتاق هستم. امروز به طور ناگهانی یکی از آن‌ها گفت که: «فرزاد، ما باید با هم علیه آمریکا بجنگیم!!». بعد با لحن بسیار متاثری گفت که آمریکایی‌ها از رئیس جمهور بزریل جاسوسی کرده‌اند و امروز اسناد آن فاش شده است.

هر دو لحن غمگین و آمیخته با عصبانیتی داشتند. بعد پرسیدم که واکنش برزیل چه بوده است؟ گفت که از مقامات آمریکایی توضیح خواسته‌اند!

من هم ضمن ابراز تاسف گفتم که آمریکایی‌ها هیچ حد و مرزی برای خودشان قائل نیستند و از همه‌ی کشورها جاسوسی می‌کنند نمونه‌اش هم همین آلمان بود که حتی تماس‌های تلفنی مرکل را شنود می‌کردند.

دومی می‌گفت که «هیچ کس هم هیچ کاری نمی‌تواند بکند، البته اگر همه‌ی کشورها با هم متحد شوند می‌توانند از نظر نظامی با آمریکا مقابله کنند».

بعد چیز جالبی گفت. گفت که «قبلا هم قدرت‌های بزرگی بوده‌اند مانند «روم» که سقوط کرده‌اند و من هم واقعا امیدوارم که این اتفاق باز بیافتد. من به این اتفاق امیدوارم».

این تنفر از آمریکا و رفتارهای قلدرمنشانه و تحقیرآمیزش را در بین افراد زیادی دیده‌ام. واقعا هم نمی‌دانم که دلیل این آگاه شدن چیست. ولی یک لحظه با خودم گفتم: ای خدا! آیا می‌شود که این آگاهی و بیداری فراگیر شود؟ آیا ممکن است که این آگاهی سرآغاز اتفاقات مبارکی باشد و به این بساط مشمئزکننده و نفرت انگیز پایان دهد؟ آیا این بیداری می‌تواند زمینه‌ی «آن اتفاقِ مبارکِ وعده‌داده‌شده» باشد؟

ماه رمضان اینگونه گذشت

ماه رمضان امسال هم تمام شد. علی رغم تمام فرصت سوزی هایی که در این ماه کردیم ولی تجربه ی جالبی بود. روزها در شهر ما نسبتا طولانی بود، مدت زمان روزه داری ما چیزی حدود 19-20 ساعت بود. یعنی از قبل 3 صبح تا 10 شب. همین مسئله ترغیب می کند که آدم شب را نخوابد و این فاصله ی 4-5 ساعته را صرف خوردن و آشامیدن کند! 


برنامه ی من هم این طور بود که بعد از اذان صبح تا حدود ساعت 10 می خوابیدم و بعد به دانشگاه می رفتم و تا نزدیک اذان، 9 شب، کار می کردم و بعد به خانه بر میگشتم، افطاری را چیزی سبک می خوردم و بعد تا سحر مقداری میوه، برای سحر هم اکثرا برنج به همراه سبزیجات و آبمیوه می خوردم.

البته خدا هم توفیق داد که چندین مراسم افطاری مختلف را شرکت کنم. مثلا مسجدی در نزدیکی خانه مان بود که مدیریت آن به دست ترکها بود. همانطور که می دانید، اذان مغرب برای اهل سنت همان غروب آفتاب است، یعنی چیزی حدود نیم ساعت زودتر از اذان ما. برنامه مسجد به این صورت بود که هنگام غروب نماز جماعت مغرب می خواندند و بعد از نماز هم افطاری می دادند. 

نحوه ی سرو افطاری هایی که شرکت کردم هم جالب بود. مثلا در مسجد ترکها، بانی خود مسجد بود؛ برنج، نوعی سوپ، نوعی خورش و سالاد افطاری هر شبشان بود که فقط نوع آنها عوض می شد. بعد از نماز افراد به صف می شدند و بعد دقیقا مثل سلف دانشگاه یکی یکی ظرفهای فلزی را بر می داشتند و مسئول هر دیگ مقدار غذا داخل ظرف می ریخت. در محوطه هم تعدادی میز و نیمکت قرار داده بودند برای نشستن؛ یعنی دقیقا شبیه سلف دانشگاه. 

یکی دیگر، مرکز اسلامی متعلق به اهل سنت بود که چیزی شبیه NGO حساب می شود و اکثر دانشجو بودند. معمولا چندین نوع غذا و سالاد و شیرینی پخته می شد و ظرفها روی میز قرار می گرفت. بعد هر کسی از هر کدام که متمایل بود برای خود بر می داشت و بعد سر سفره می نشست. در این مرکز بعد از افطار، نماز تراویح تا سحر به جماعت اقامه می شد.


و مراسم دیگر هم متعلق به حسینه ی شیعیان بود که اکثر لبنانی و عراقی بودند. افطارهای اینجا هم دو گونه بود. در گونه ی اول، یک نوع غذا توسط بانی پخته می شد بعد سفره پهن می شد و آدمها سر سفره می نشستند و بعد چند نفر، غذاها را با سینی می آوردند و به هر کسی می دادند، چیزی شبیه هیئت های ایران.


اما در اکثر شب ها مراسم افطار در حسینیه به گونه ای دیگر بود. من شخصا خیلی از این مدل افطاری و مهمانی خوشم آمده است. در این مدل، هر خانواده ای مقداری غذا به سبک و سلیقه ی خود می پزد و می آورد، بعد غذاها را روی میز می گذارند و هر کسی از هر غذایی خواست برای خودش بر می دارد. این «مدل توزیع شده» نه نیازی به بانی دارد، نه زحمت کار به دوش عده ای قلیل می افتد، در ضمن تنوع غذا هم بیشتر می شود. همه ی خانواده ها در برگزاری مراسم مشارکت می کنند و مجلس متعلق به همه است. البته طبیعی است که افراد مجردی مانند ما همیشه مصرف کننده هستند و لذت مشارکت کامل را از دست می دهند. 


اگر این فرهنگ در کشور ما هم رواج داشت خوب بود، به قول معروف «تا مردم زنده باشد، او را از قوت چاره نیست» و بالاخره مردم در حال غذا می خورند، حالا اینکه هر کس غذای خود را بیاورد باعث می شود زحمت مهمانی ها و مراسم ها کمتر شود و هزینه های میزبان هم کمتر شود.

رمضان با طعم غربت غرب

ماه رمضان رسید، این اولین ماه مبارکی است که در ایران نیستم. حالا همه‌ی نوستالژی‌های رمضان از کودکی تا همین پارسال جلوی چشمم می‌آید. خوردنی‌ها و مراسم‌ها و مهمانی‌ها هم جزئی از این خاطرات خوش هستند. 

البته نه که دلم برای سنگک تازه تنگ نشده باشد، نه که هوای سبزی و پنیر نکرده باشم، نه که زولبیا و بامیه را دوست نداشته باشم، نه که هوس جمع شدن‌های مراسم افطاری را نکرده باشم، اصلا بگذار این را بگویم، همین که لااقل تنها بر سر سفره‌ی سحر و افطار ننشینی، شکر می‌خواهد. چرا! همه‌ی اینها هست. 

ولی دلم هوای حال و هوای رمضان را کرده است، هوای بیدار شدن سحرهای رمضان، هوای دمدمه‌های غروب رمضان، هوای بی حالی دم افطار را کرده‌ام. دلم بدجور برای جوشن کبیر تنگ شده است، دلم برای تلاوت‌های مسجد دانشگاه تنگ شده است، دلم برای صدا و نفس حاج آقا قاسمیان تنگ شده است. دلم برای شب‌های قدر تنگ شده است که در میان صدها نفر پیر و جوان قایم شوم، خودم را بین جمعیت گم کنم و بعد با خودم بگویم خدا کریم‌تر از آن است که وقتی می‌بخشد، وقتی می‌دهد، وقتی میخرد جدا نکند، همه را در هم بخرد، اصلا از او دور است که بگردد بین این همه جمعیت که مرا پیدا کند و کنار بگذارد. یک نفر به جایی بر نمی خورد، به چشم کسی نمی آید.


حالا اینجا فرسنگ‌ها دورتر از جایی که سال‌ها زیسته‌ام و دورتر از جایی که ماه‌های رمضان را گذرانده‌ام، حتی نمی‌دانم وقت دقیق اذان کی است. غروب که بشود، خسته به خانه برمی‌گردم، افطار ساده‌ای درست می‌کنم، شب‌ها را هم بیدار می‌مانم تا سحر، تنها می‌نشینم بر سر سفره‌ی ساده، چیزی می‌خورم و می‌نوشم. حالا اینها به کنار، من مانده‌ام که شب قدر با چه رویی باید چشم در چشم شوم که الهی العفو؟ در بین کدام جمعیت مخفی شویم، قاطی کدام خلق الله بشویم؟ 

اصلا می‌دانی؟! بعضی جاها هست که تنهایی رفتنشان خیلی جرأت و جسارت می‌خواهد، خیلی اعتماد می‌خواهد. برای ما که تمام سال گذرمان به آنجا نیافتاده، حالا خیلی پررویی می‌خواهد تنها رفتن و طلبکار رفتن. و با شرمندگی‌اش چه کنیم وقتی باز با دست پر برمی‌گردیم؟