مخروبه‌ای که تحویل می‌گیرید...

بارها و بارها از زبان مخالفان احمدی نژاد شنیده‌ایم که در دوره‌ی وی خسارت‌های فراوانی به کشور رسیده است و درست کردن و اصلاح آنها نیاز به سال‌ها زمان دارد. حتی شخصی گفته بود که در دوره احمدی‌نژاد فرهنگ آنقدر ضربه خورده و خراب شده است که ما حتی نمی‌دانیم چه چیزهایی خراب شده‌اند! فقط می‌دانیم که خراب شده است.

بی‌شک یکی از خسارت‌هایی که در دوره احمدی‌نژاد به بار آمد، پایین آمدن شأن رئیس‌جمهور، بی‌ارزش شدن آبروی وی، برقراری آزادی در تهمت و تمسخر و تحقیر وی بوده است. سیاهه‌ی کسانی که در این سال‌ها از این آزادی استفاده کرده و دهان خود را به پلشتی علیه رئیس جمهور وقت آلوده کرده‌اند نیز شامل صدر تا ذیل می‌شود. 

من امیدوارم که همانطور که مخالفان احمدی نژاد قبلا تاکید کرده‌اند، ترمیم این خسارت هم نیاز به گذشت سال‌های سال داشته باشد و حضرات نخواهند که این مورد را در اولویت قرار داده و چند ماهه این رویه‌ی تساهل و مسامح‌شان را تغییر دهند. و کسانی که مدام از نبود یا کمبود آزادی در دوره‌ی احمدی‌نژاد گلایه می‌کردند نخواهند این یک مورد استثناء آزادی را محدود کنند.  

به قول یکی از دوستان، شخصا «فحش گذاشته‌ام» برای کسانی که بعد از هشت سال یا چهار سال بخواهند یک مرتبه به یاد حفظ و صیانت از شأن ریاست‌جمهوری بیافتند و بعد از مدت‌ها فراموشی، موارد قانونی مربوط به توهین به رئیس‌جمهور را از گنجه بیرون بیاورند. درمان چنین آلزایمری نیاز به گذشت سالها زمان دارد.

رمضان با طعم غربت غرب

ماه رمضان رسید، این اولین ماه مبارکی است که در ایران نیستم. حالا همه‌ی نوستالژی‌های رمضان از کودکی تا همین پارسال جلوی چشمم می‌آید. خوردنی‌ها و مراسم‌ها و مهمانی‌ها هم جزئی از این خاطرات خوش هستند. 

البته نه که دلم برای سنگک تازه تنگ نشده باشد، نه که هوای سبزی و پنیر نکرده باشم، نه که زولبیا و بامیه را دوست نداشته باشم، نه که هوس جمع شدن‌های مراسم افطاری را نکرده باشم، اصلا بگذار این را بگویم، همین که لااقل تنها بر سر سفره‌ی سحر و افطار ننشینی، شکر می‌خواهد. چرا! همه‌ی اینها هست. 

ولی دلم هوای حال و هوای رمضان را کرده است، هوای بیدار شدن سحرهای رمضان، هوای دمدمه‌های غروب رمضان، هوای بی حالی دم افطار را کرده‌ام. دلم بدجور برای جوشن کبیر تنگ شده است، دلم برای تلاوت‌های مسجد دانشگاه تنگ شده است، دلم برای صدا و نفس حاج آقا قاسمیان تنگ شده است. دلم برای شب‌های قدر تنگ شده است که در میان صدها نفر پیر و جوان قایم شوم، خودم را بین جمعیت گم کنم و بعد با خودم بگویم خدا کریم‌تر از آن است که وقتی می‌بخشد، وقتی می‌دهد، وقتی میخرد جدا نکند، همه را در هم بخرد، اصلا از او دور است که بگردد بین این همه جمعیت که مرا پیدا کند و کنار بگذارد. یک نفر به جایی بر نمی خورد، به چشم کسی نمی آید.


حالا اینجا فرسنگ‌ها دورتر از جایی که سال‌ها زیسته‌ام و دورتر از جایی که ماه‌های رمضان را گذرانده‌ام، حتی نمی‌دانم وقت دقیق اذان کی است. غروب که بشود، خسته به خانه برمی‌گردم، افطار ساده‌ای درست می‌کنم، شب‌ها را هم بیدار می‌مانم تا سحر، تنها می‌نشینم بر سر سفره‌ی ساده، چیزی می‌خورم و می‌نوشم. حالا اینها به کنار، من مانده‌ام که شب قدر با چه رویی باید چشم در چشم شوم که الهی العفو؟ در بین کدام جمعیت مخفی شویم، قاطی کدام خلق الله بشویم؟ 

اصلا می‌دانی؟! بعضی جاها هست که تنهایی رفتنشان خیلی جرأت و جسارت می‌خواهد، خیلی اعتماد می‌خواهد. برای ما که تمام سال گذرمان به آنجا نیافتاده، حالا خیلی پررویی می‌خواهد تنها رفتن و طلبکار رفتن. و با شرمندگی‌اش چه کنیم وقتی باز با دست پر برمی‌گردیم؟

سفر به سرزمین "ژ"ها و "ل"ها

 کوله‌ی بزرگم را برداشتم، لباس‌ها و وسایل مورد نیازم را از قبل در آن گذاشته بودم، با یک دوربین عکاسی در دست به مقصد فرانسه به راه افتادم. قرار بود از شهر خودمان تا لیون (Lyon) را با یک ماشین شخصی غریبه بروم و بعد، از لیون تا شهر کوچک گرنوبل را با یک ماشین شخصی غریبه دیگر. این هم از مزایای امنیت بیشتر در اروپاست؛ اگر کسی قصد داشته باشد با ماشین شخصی‌اش از شهری به شهر دیگر برود، چند روز قبل از آن در برخی سایت‌ها اطلاعیه می زند که در چه تاریخ و ساعتی از کدام شهر به کدام شهر می‌رود و چه تعداد صندلی خالی دارد. افرادی مثل من هم هستند که در این سایت‌ها می‌گردند و در صورتی که در همان تاریخ مدنظرشان ماشینی پیدا کردند، درخواست می‌دهند و صندلی را رزرو می‌کنند. بعد هم در همان ساعت و مکان قرار حاضر می‌شوند و مسافرت آغار می‌گردد. به این صورت، هزینه‌های سفر هر دو طرف کم می‌شود.
 
صبح ساعت 8 در حالی که کوله‌ی نارنجی  رنگی را روی دوشم انداخته بودم، به سمت ایستگاه اصلی قطار حرکت کردم، راس ساعت مقرر راننده را پیدا کردم؛ یک جوان ایتالیایی که به علت شغلش مجبور بوده که زبان‌های دیگر را هم یاد بگیرد؛ آلمانی، انگلیسی و فرانسوی  زبان‌هایی بودند که خودم در طول سفر صحبت کردنش را شنیدم. در این شهر، من تنها مسافرش بودم ولی قرار بود در یکی از شهرهای فرانسه و بین راه، یک نفر دیگر را هم سوار کند.
در طول مسیر هم با هم گپ می‌زدیم. می‌گفت که دوست‌دخترش در یکی از شهرهای فرانسه است ولی محل کارش در آلمان است و آخر هفته‌ها با هم هستند، اکثرا از قطار استفاده می‌کند مگر وقتی بخواهد وسیله‌ای یا چیزی حمل کند.
به مرز آلمان و فرانسه رسیدیم، وسط بزرگراه یک ایستگاه متروکه شبیه عوارضی‌ها بود که نشان می‌داد پیش از تشکیل حوزه شنگن، در این ایستگاه پاسپورت و ویزاها کنترل می‌شده است؛ اما الان دیگر ماشین ها بدون توقف از بین باجه‌ها عبور می‌کنند.
 
بعد از گذشتن از مرز کم‌کم مشخص می‌شد که وارد کشور دیگری شده‌ایم، روکش آسفالت نسبت به جاده‌های آلمان قدیمی‌تر و خراب‌تر بود، بر خلاف قسمت آلمانی که اطراف جاده‌ها اکثرا جنگل و درخت بود، اینجا درخت‌ها را قطع کرده بودند و زمین‌ها را کشت کرده بودند. در چند جای بزرگراه هم عوارضی وجود داشت که راننده باید مبلغی را بابت استفاده از بزرگراه پرداخت کند، چیزی که در آلمان ندیده بودم.
 
 
نزدیک به شهر دیگر که شدیم مسافر دومش تماس گرفت و با هم چند دقیقه‌ای فرانسوی صحبت کردند. مسافر دوم دختری بود که او هم با کوله‌ی بزرگ کوه‌نوردی‌اش نشان از یک مسافر تفریحی می‌داد. بعد از چند دقیقه صحبت به زبان فرانسوی، مشخص شد که دختر اهل آلمان است و همین شد که راننده و سارا کانال را به زبان آلمانی تغییر دادند.
 
 
 
بعد از چند ساعت به لیون رسیدیم، کنار یک ایستگاه مترو پیاده شدیم و خداحافظی کردیم. حدود سه ساعت تا حرکت ماشین بعدی فرصت داشتم. محل قرار بعدی ایستگاه مترو بود. بهترین راه برای گذراندن این سه ساعت، گشت و گذار در کنار روخانه اصلی شهر بود. یک بلیط مترو خریدم و به سمت ایستگاه کنار رودخانه راه افتادم. حمل و نقل عمومی در فرانسه ارزان‌تر از آلمان است و سیستم متروشان هم شبیه به ایران و مترو تهران است. یعنی شما هنگام ورود باید بلیط را وارد دستگاه کنید تا درب گیت باز شود و شما به داخل سکو بروید، این بلیط برای یک ساعت معتبر است و شما در هر جهتی که مایل باشید می‌توانید حرکت کنید.
 
پس از مدتی قدم زدن در کنار رودخانه به سمت یک ایستگاه دیگر مترو به راه افتادم که به طور اتفاقی به یک کلیسای بزرگ و قدیمی رسیدم. مشخص بود که یک مکان توریستی است، جدای از سالن اصلی که بسیار بزرگ و دارای سقفی بسیار بلند بود، در گوشه و کنارش هم چیزهای دیدنی جالبی داشت، از مجسمه‌های حضرت مریم و قدیسین تا اتاق‌های اعتراف و حوض‌های تعمید. اما خیلی دوست داشتم درب‌های کوچک کناری هم باز بود تا بتوانیم در پستوها و اتاق‌های مخفی و زیرزمین آنجا هم سرکی بکشیم و سفر کنیم به سال‌هایی که در این مکانها قدرتی عظیم حکومت می‌کرد، بی شک این اتاق‌ها و تاریک‌خانه‌ها اسرار زیادی در دل خود دارند.
 
به سمت قرار بعدی راه افتادم؛ ایستگاه متروی بعدی. در همین مدت کوتاه متوجه شدم که درصد زیادی از مردم این منطقه از فرانسه را مهاجران -عمدتا آفریقایی- تشکیل می‌دهند. یک مورد جالب که در آداب معاشرت فرانسوی‌ها مشاهده کردم این بود که موقع خداحافظی جنس‌های مخالف با هم روبوسی می‌کنند! یعنی همانطور که مثلا ما در ایران هنگام خداحافظی با جنس موافق دست می‌دهیم (مرد با مرد، و زن با زن)، در آنجا زن‌‌ها با مردها روبوسی می کنند! البته در برخی موارد تنها به ادای آن اکتفا می‌کنند، یعنی سرها را نزدیک هم می‌برند و صدای بوسیدن تولید می کنند! (پیش از اینکه به آلمان بیایم قرار بود برای تحصیل به فرانسه بروم!!)

بعد از رسیدن به مترو محل قرار، اولین کاری که بایستی می‌کردم، تماس با راننده بود تا محل دقیق قرار را مشخص کنیم. خط آلمان من هیچ سیگنالی در آنجا نمی‌داد و این می‌توانست مشکل‌آفرین باشد زیرا شهر مقصد -گرنوبل- شهر کوچکی بود و  اگر تا قبل از ساعت مقرر نمی‌توانستم با راننده هماهنگ کنم، رفتن از لیون به گرنوبل برای من بسیار سخت می‌شد. یک تلفن عمومی پیدا کردم ولی برخلاف آلمان، تلفن‌های اینجا سکه‌ای نیستند، بلکه کارتی هستند!
به اطلاعات مترو رفتم تا سوال کنم که از کجا می‌توان کارت تلفن خرید، ولی هیچ کسی انگلیسی بلد نبود! یاد کشور خودمان افتادم و مصیبت‌هایی که توریست‌ها می‌کشند. البته لفظ «تلفن» در همه جای دنیا قابل  فهم است و همین باعث شد که یکی از مسافران بفهمد که من می‌خواهم تلفن بزنم. گوشی موبایلش را بیرون آورد و به من داد. همین هم مرا بیشتر یاد ایران انداخت. بعد از تماس، با شنیدن صدای ضبط شده‌ی فرانسوی حدس زدم که پیغام گیر باشد. یک پیغام انگلیسی گذاشتم که مثلا موبایل من خط نمی‌دهد و من یک کوله‌ی نارنجی دارم، بیا و من را پیدا کن!
چند دقیقه که گذشت دیدم دلم آرام نمی‌شود، رفتم و از یکی از مسئولان ایستگاه که پسر جوانی بود پرسیدم که انگلیسی بلدی؟ در عین ناباوری جوابش مثبت بود. گفتم از کجا باید کارت تلفن بخرم؟ او هم موبایلش را بیرون آورد و گفت با این تماس بگیر! خلاصه اینکه این بار شماره را گرفتیم و خانم راننده جواب داد. شرح ماجرا را گفتم و نشانی‌هایم را دادم که بتواند مرا پیدا کند. تازه فهمیدم که دفعه پیش، صدای پیغام را نشنیدم بودم بلکه ترجمه‌ی فرانسوی جمله‌ی «شماره‌ی مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی‌باشد» را شنیده‌ام.
 
راننده آمد و سفر دوم ما هم آغاز شد. خیلی کم انگلیسی و خیلی کم آلمانی بلد بود و همین باعث شد که ترکیبی از هر دو را برای مکالمه انتخاب کنیم. می‌گفت که دوست‌پسرش در گرنوبل است و خودش در لیون  کار می‌کند و فقط آخر هفته‌ها با هم هستند. ظاهرا در این کشورهای اروپایی افراد به دلیل شغل مجبورند مدام شهر خود را عوض کنند و به همین دلیل برخی وقت‌ها حتی زن و شوهر هم دور از هم زندگی می‌کنند. نزدیک گرنوبل که شدیم یک مرتبه کوه‌های بلندی از دور به چشم آمدند، حسی فوق العاده داشتم. شکوه خاص و عجیبی داشت، در مورد کوه‌ها سوال کردم و بحث رسید یه اینجا که مربی والیبال است ولی به اسکی هم خیلی علاقه دارد و اینجا یک پیست اسکی عالی هم وجود دارد.
 
 
در نگاه اول به شهر، به این نتیجه رسیدم که در فرانسه، فقر بیشتر، اختلاف طبقاتی عمیق تر، نظم عمومی ضعیف‌تر و قانون مهجورتر و امنیت کمتر است. و این سوال ذهنم را مشغول کرد که چرا علیرغم  اینکه اقتصاد فرانسه ضعیف‌تر از آلمان و وضعیت اجتماعی‌اش شکننده‌تر از آن است، در مسایل سیاسی همیشه فرانسه قدرت بیشتر و جایگاه بالاتری دارد؟ به نظرم دلیل آن را باید در مسایل نظامی و تسلیحاتی جستجو کرد.
 
 
 

ملامت

فرزندم!

بعد به جایی می‌رسی که می‌فهمی دنیا حساب و کتاب دارد.

مراقب باش، احتیاط کن.

دنیا جای بسیار خطرناکی است...

فی‌المثل اگر کسی را برای چیزی ملامت کنی، روزی به همان چیز مبتلا می‌شوی.

و این سخت‎ترین انتقامی است که دنیا از طعنه‌زنندگان و سرزنش‌کنندگان می‌گیرد.


نامه‎ای به رئیس جمهور، به محمود احمدی‎نژاد


این نامه را می‎نویسم نه به این خاطر که امیدوار باشم روزی به دست مخاطبش، به دست رئیس‎جمهور وقت محمود احمدی‎نژاد، برسد، بلکه به این خاطر که احساس می‎کنم چند خط نامه به او بدهکارم.
جناب آقای احمدی‎نژاد، اکنون که این نامه را می‎نویسم چند روزی از انتخابات ریاست جمهوری سال 92 گذشته است، چند روزی است که رئیس جمهور بعدی توسط مردم انتخاب شده است.
 
هشت سال تمام گذشت از روزی که بسیاری از مردم مانند من احساس کردند که مردی از جنس خودشان را به مقام ریاست بر جمهورشان برگزیده‎اند، هشت سال با تمام وقایع و رویدادهایش گذشت. اکنون در مقام برآورد و قضاوت در مورد خدمات و اشتباهات شما نیستم. قصد نبش قبر تاریخ را هم ندارم. آری، گاهی در لحظه‎ی مقرر تصمیم درست را نگرفتید، گاهی تصمیم غلط را گرفتید. ولی برخی چیزها باعث می‌شود که تمام این مسایل برای من در حاشیه قرار بگیرند.
دنیای سیاست جای شیفتگی و شیدایی نیست، برای اینکه بتوانی تحلیلی درست و واقعی داشته باشی باید قلبت را از حب و بغض‌ها خالی کنی و در مقام «سنگ» نظاره‌گر صحنه باشی، اما باید اعتراف کنم که این  نوشته بیشتر از سر درد است، از سر غربت است، که گفته‌اند «غریب با غریب الف گیرد». 
می‌شود بنشینیم، ذره بینی بزرگ بر روی تمام رفتارها و گفتارها و تصمیم‎های  8 ساله‎ی شما بگذاریم و سیاهه‎ای درست کنیم که کجا چه کاری را نباید انجام می‎دادید و کجا  چه راهی را باید می‎رفتید و نرفتید. می‎شود بنشینیم و موی را از ماست بکشیم، مثلا اینکه مسکن مهر معماری ایرانی-اسلامی ندارد یا هر چیز دیگر. ولی به اندازه‎ی کافی هستند کسانی که این بار را بر دوش بگیرند و کسان دیگر که کارشان صبح و شام همین است.
من اینجا می‎خواهم آن کاری را بکنم که کسی چندان تمایلی به آن ندارد، می‎خواهم باری را بردارم که بر زمین مانده است، می‎خواهم در جایی بایستم که مشتری چندانی ندارد؛ بله، می‎خواهم به خاطر هشت سال زحمات طاقت فرسا، هشت سال کار بدون وقفه و خستگی، هشت سال غمخواری واقعی برای مردم، هشت سال امید دادن و هشت سال طاقت آوردن از شما تشکر کنم. می‎خواهم بگویم حداقل یک نفر هست که قدردان این همه مشقت باشد، قدردان هشت سال صبر و تحمل شما در برابر سخیف‎ترین توهین‎ها، تحقیرها، تمسخرها و تهمت‎ها توسط مدعیان اخلاق‎مداری و تقوا باشد، حداقل یک نفر هست که قدردان خیرخواهی و نیک سیرتی و پاکی شما باشد، هر چند این یک نفر جز نوشتن همین خطوط کاری از دستش بر نمی‎آید.
آقای احمدی نژاد! هشت سال گذشت از 27 خرداد و 3 تیر 84. اگر دیگران فراموش کرده‎اند من به خوبی یاد دارم که در آن روزها حرف از انقلاب و اسلام و امام و رهبری زدن به این سادگی‎ها نبود. حرف زدن از عدالت و محرومان و پابرهنگان جرأتی نیاز داشت که همه‎ی این مدعیان ولایت‎مداری و انقلابیون از آن بی‎بهره بودند. همان‎هایی که با شعارهای "هوای تازه" و "پنجره‎ای به آسمان آبی" در سودای کسب رای بودند. خیلی چیزها بعد از 3 تیر تغییر کرد، فضا آنقدر تغییر کرد که 4 سال بعد همان افراطیون و معاندان امام و اسلام هم با شعار دفاع از «نخست وزیر امام» و «نجات انقلاب» به مبارزه با جمهوریت آمدند.
پس از سوم تیر بود که آن کسانی که در حضیض ذلت بودند و راست‎گرایان منفور در چشم مردم، لباسی با برند اصولگرایان به تن کردند و از قرصتی که شما ساخته بودید نهایت استفاده را کردند. ولی دریغ که خصوصیت آنها تنها بی‎استعدادی‎شان در سیاست رانتی کشور نبود بلکه نمک به حرامی هم جزوی از آن بود. و چهار سال کردند آنچه کردند.
آقای احمدی نژاد! این 8 سال حداقل برای من درس‎های زیادی داشت. درس‎هایی که جز با حضور شما در این مسند و جز در رویایی مخالفان‎تان با شما آموخته نمی‎شد. همین که گاهی گوشه‎ی پرده را بالا زدید، و واقعیت عریان را در مقابل چشمان ما نمایان کردید کافی بود. وقت بیان تحلیل و تفسیر نیست که این خطوط را به انگیزه‎ای دیگر نگاشته‎ام. صحبت از طایفه سالاری، قبیله‎گرایی، اشرافیت فامیلی و «غریبه‎ی تازه وارد» را می‎گذارم برای وقتی دیگر. به همین بسنده می‎کنم که رابطه‎ی «برادران» که بعد از ورود «غریبه» به ملک «خانواده» کمی تیره شده بود، با رفتن عامل تفرقه و اختلاف در حال بهبود است. فصل، فصل دلجویی از اعضای خانواده است و در این بین اگر لازم شد لگدی هم به غریبه بزنند، دریغ نمی‎کنند. روزهایی را می‎بینم که تمام «آن اتفاقات»، تمام آن جنایت‎ها و جرایم مشمول شعر «مخور غم  گذشته، گذشته‎ها گذشته» شود و -در بهترین حالت- مسببان اصلی آن در دادگاهی لطیف و ملایم به مجازات ساده و خفیفی محکوم شوند و بار دیگر الفت و مهربانی بین «برادران» برقرار شود. اما شما، شما به دلیل تخطی از قانون، به ده‎ها جرم مسخره محاکمه خواهید شد، باید نشان داده شود که در این کشور همه در مقابل قانون مساوی‎اند و حتی رئیس جمهور سابق نیز از محاکمه و مجازات مصون نیست و قوه‎ی قضاییه ی ما نماد حاکمیت قانون و عدل است.
 
آقای احمدی‎نژاد! حالا همه‎ی آن هشت سال گذشته است. وقت رفتن رسیده است، وقت بدرقه کردن رئیس جمهوری که زمانی محبوبترین بود، اما زمانه به گونه‎ای است که انتظار اجر و سپاس داشتن برای آن همه  جان‎کندن و دوندگی و خیرخواهی، خام و بیهوده است. من از دل مردم خبر ندارم، از مردم حاشیه‎ها خبری ندارم، از مردمی که جایی در روزنامه‎ها و تلویزیون و مناظره‎ها ندارند، خبری ندارند ولی می‎دانم که حالا شما در میان اکثر اصحاب رسانه، بسیاری از مسئولان و مدیران، شخصی منفور هستید. حالا همه برای رفتن شما لحظه شماری می‎کنند، در حدی که حتی لقب کنونی شما را پیشتر از موعد برای منتخب بعدی استفاده می‎کنند، برخلاف 4 سال و 8 سال پیش پیام تبریک‎ها صادر می‎کنند، دیدار و  گفتگو می‎کنند و مثلا با نادیده گرفتن و بی‎محلی و بایکوت رئیس جمهور وقت می‎خواهند از آخرین فرصت‎شان هم برای تحقیر منتخب قبلی مردم استفاده کنند.
 
من هیچ گاه برای ارزیابی کارآمدی شما طول تونل‎ها، عرض اتوبان‎ها، ارتفاع سدها، وسعت کارخانه‎ها و تعداد طرح‎ها را ردیف نکردم و نمی‎کنم. ماموریت شما چیز دیگری بوده است، وظیفه‎ی شما «واقعی کردن قیمت» بود، یکی کردن «ارزش و قیمت» بود. همین یک کار مهم بود؛ واقعی کردن قیمت همه چیز، از کالا و خدمات گرفته تا استعداد فردی و شایستگی‎ها. بی شک شما در این ماموریت ناکام ماندید، و در این مصاف به حسب ظاهر شکست خوردید، این فرصت تاریخی از دست رفت. البته داستان شما برای من تازگی ندارد، ده‎ها بار «روزبه ایرانی» را در «دیوانه‎ای از قفس پرید» دیده‎ام، امروز لحظه لحظه‎ی سکانس‎های آخر این فیلم یگانه در مقابل چشمانم است، و همه‎ی کسانی که مرده شان چشم و چراغ است و زنده‎شان موی دماغ.
 
بگذارید آخرین خطوط این نامه را طور دیگری بنگارم. حالا که شما در میان منصب‎داران و فرهیختگان و بزرگان منفور هستید، حالا که نان در لگد به شماست، نرخ روز فحش دادن به شماست، حالا که «سَمت» شما خلوت و سوت و کور است، هیچ کس نمی‎تواند این قلم را به تملق و چاپلوسی ارباب قدرت متهم کند، هیچ کس نمی‎تواند تهمت طمع داشتن را به صاحب این نامه بزند.
آقای احمدی‎نژاد، دلمان برایتان تنگ می‎شود. دلمان برای پاکی، برای صداقت، برای مردم داری و برای اعتماد به نفس تنگ می‎شود. دلمان برای آن همه امیدی که به ما داده بودی تنگ می‎شود، سید رئیس، بی‎امید زندگی کردن سخت تر از آنی است که فکرش را می‎کردیم.
 

و ای کاش شما را بعد از این جز در همان اتاق کوچک دانشکده‎تان نبینیم.