کولهی بزرگم را برداشتم، لباسها و وسایل مورد نیازم را از قبل در آن گذاشته بودم، با یک دوربین عکاسی در دست به مقصد فرانسه به راه افتادم. قرار بود از شهر خودمان تا لیون (Lyon) را با یک ماشین شخصی غریبه بروم و بعد، از لیون تا شهر کوچک گرنوبل را با یک ماشین شخصی غریبه دیگر. این هم از مزایای امنیت بیشتر در اروپاست؛ اگر کسی قصد داشته باشد با ماشین شخصیاش از شهری به شهر دیگر برود، چند روز قبل از آن در برخی سایتها اطلاعیه می زند که در چه تاریخ و ساعتی از کدام شهر به کدام شهر میرود و چه تعداد صندلی خالی دارد. افرادی مثل من هم هستند که در این سایتها میگردند و در صورتی که در همان تاریخ مدنظرشان ماشینی پیدا کردند، درخواست میدهند و صندلی را رزرو میکنند. بعد هم در همان ساعت و مکان قرار حاضر میشوند و مسافرت آغار میگردد. به این صورت، هزینههای سفر هر دو طرف کم میشود.
صبح ساعت 8 در حالی که کولهی نارنجی رنگی را روی دوشم انداخته بودم، به سمت ایستگاه اصلی قطار حرکت کردم، راس ساعت مقرر راننده را پیدا کردم؛ یک جوان ایتالیایی که به علت شغلش مجبور بوده که زبانهای دیگر را هم یاد بگیرد؛ آلمانی، انگلیسی و فرانسوی زبانهایی بودند که خودم در طول سفر صحبت کردنش را شنیدم. در این شهر، من تنها مسافرش بودم ولی قرار بود در یکی از شهرهای فرانسه و بین راه، یک نفر دیگر را هم سوار کند.
در طول مسیر هم با هم گپ میزدیم. میگفت که دوستدخترش در یکی از شهرهای فرانسه است ولی محل کارش در آلمان است و آخر هفتهها با هم هستند، اکثرا از قطار استفاده میکند مگر وقتی بخواهد وسیلهای یا چیزی حمل کند.
به مرز آلمان و فرانسه رسیدیم، وسط بزرگراه یک ایستگاه متروکه شبیه عوارضیها بود که نشان میداد پیش از تشکیل حوزه شنگن، در این ایستگاه پاسپورت و ویزاها کنترل میشده است؛ اما الان دیگر ماشین ها بدون توقف از بین باجهها عبور میکنند.
بعد از گذشتن از مرز کمکم مشخص میشد که وارد کشور دیگری شدهایم، روکش آسفالت نسبت به جادههای آلمان قدیمیتر و خرابتر بود، بر خلاف قسمت آلمانی که اطراف جادهها اکثرا جنگل و درخت بود، اینجا درختها را قطع کرده بودند و زمینها را کشت کرده بودند. در چند جای بزرگراه هم عوارضی وجود داشت که راننده باید مبلغی را بابت استفاده از بزرگراه پرداخت کند، چیزی که در آلمان ندیده بودم.
نزدیک به شهر دیگر که شدیم مسافر دومش تماس گرفت و با هم چند دقیقهای فرانسوی صحبت کردند. مسافر دوم دختری بود که او هم با کولهی بزرگ کوهنوردیاش نشان از یک مسافر تفریحی میداد. بعد از چند دقیقه صحبت به زبان فرانسوی، مشخص شد که دختر اهل آلمان است و همین شد که راننده و سارا کانال را به زبان آلمانی تغییر دادند.
بعد از چند ساعت به لیون رسیدیم، کنار یک ایستگاه مترو پیاده شدیم و خداحافظی کردیم. حدود سه ساعت تا حرکت ماشین بعدی فرصت داشتم. محل قرار بعدی ایستگاه مترو بود. بهترین راه برای گذراندن این سه ساعت، گشت و گذار در کنار روخانه اصلی شهر بود. یک بلیط مترو خریدم و به سمت ایستگاه کنار رودخانه راه افتادم. حمل و نقل عمومی در فرانسه ارزانتر از آلمان است و سیستم متروشان هم شبیه به ایران و مترو تهران است. یعنی شما هنگام ورود باید بلیط را وارد دستگاه کنید تا درب گیت باز شود و شما به داخل سکو بروید، این بلیط برای یک ساعت معتبر است و شما در هر جهتی که مایل باشید میتوانید حرکت کنید.
پس از مدتی قدم زدن در کنار رودخانه به سمت یک ایستگاه دیگر مترو به راه افتادم که به طور اتفاقی به یک کلیسای بزرگ و قدیمی رسیدم. مشخص بود که یک مکان توریستی است، جدای از سالن اصلی که بسیار بزرگ و دارای سقفی بسیار بلند بود، در گوشه و کنارش هم چیزهای دیدنی جالبی داشت، از مجسمههای حضرت مریم و قدیسین تا اتاقهای اعتراف و حوضهای تعمید. اما خیلی دوست داشتم دربهای کوچک کناری هم باز بود تا بتوانیم در پستوها و اتاقهای مخفی و زیرزمین آنجا هم سرکی بکشیم و سفر کنیم به سالهایی که در این مکانها قدرتی عظیم حکومت میکرد، بی شک این اتاقها و تاریکخانهها اسرار زیادی در دل خود دارند.
به سمت قرار بعدی راه افتادم؛ ایستگاه متروی بعدی. در همین مدت کوتاه متوجه شدم که درصد زیادی از مردم این منطقه از فرانسه را مهاجران -عمدتا آفریقایی- تشکیل میدهند. یک مورد جالب که در آداب معاشرت فرانسویها مشاهده کردم این بود که موقع خداحافظی جنسهای مخالف با هم روبوسی میکنند! یعنی همانطور که مثلا ما در ایران هنگام خداحافظی با جنس موافق دست میدهیم (مرد با مرد، و زن با زن)، در آنجا زنها با مردها روبوسی می کنند! البته در برخی موارد تنها به ادای آن اکتفا میکنند، یعنی سرها را نزدیک هم میبرند و صدای بوسیدن تولید می کنند! (پیش از اینکه به آلمان بیایم قرار بود برای تحصیل به فرانسه بروم!!)
بعد از رسیدن به مترو محل قرار، اولین کاری که بایستی میکردم، تماس با راننده بود تا محل دقیق قرار را مشخص کنیم. خط آلمان من هیچ سیگنالی در آنجا نمیداد و این میتوانست مشکلآفرین باشد زیرا شهر مقصد -گرنوبل- شهر کوچکی بود و اگر تا قبل از ساعت مقرر نمیتوانستم با راننده هماهنگ کنم، رفتن از لیون به گرنوبل برای من بسیار سخت میشد. یک تلفن عمومی پیدا کردم ولی برخلاف آلمان، تلفنهای اینجا سکهای نیستند، بلکه کارتی هستند!
به اطلاعات مترو رفتم تا سوال کنم که از کجا میتوان کارت تلفن خرید، ولی هیچ کسی انگلیسی بلد نبود! یاد کشور خودمان افتادم و مصیبتهایی که توریستها میکشند. البته لفظ «تلفن» در همه جای دنیا قابل فهم است و همین باعث شد که یکی از مسافران بفهمد که من میخواهم تلفن بزنم. گوشی موبایلش را بیرون آورد و به من داد. همین هم مرا بیشتر یاد ایران انداخت. بعد از تماس، با شنیدن صدای ضبط شدهی فرانسوی حدس زدم که پیغام گیر باشد. یک پیغام انگلیسی گذاشتم که مثلا موبایل من خط نمیدهد و من یک کولهی نارنجی دارم، بیا و من را پیدا کن!
چند دقیقه که گذشت دیدم دلم آرام نمیشود، رفتم و از یکی از مسئولان ایستگاه که پسر جوانی بود پرسیدم که انگلیسی بلدی؟ در عین ناباوری جوابش مثبت بود. گفتم از کجا باید کارت تلفن بخرم؟ او هم موبایلش را بیرون آورد و گفت با این تماس بگیر! خلاصه اینکه این بار شماره را گرفتیم و خانم راننده جواب داد. شرح ماجرا را گفتم و نشانیهایم را دادم که بتواند مرا پیدا کند. تازه فهمیدم که دفعه پیش، صدای پیغام را نشنیدم بودم بلکه ترجمهی فرانسوی جملهی «شمارهی مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد» را شنیدهام.
راننده آمد و سفر دوم ما هم آغاز شد. خیلی کم انگلیسی و خیلی کم آلمانی بلد بود و همین باعث شد که ترکیبی از هر دو را برای مکالمه انتخاب کنیم. میگفت که دوستپسرش در گرنوبل است و خودش در لیون کار میکند و فقط آخر هفتهها با هم هستند. ظاهرا در این کشورهای اروپایی افراد به دلیل شغل مجبورند مدام شهر خود را عوض کنند و به همین دلیل برخی وقتها حتی زن و شوهر هم دور از هم زندگی میکنند. نزدیک گرنوبل که شدیم یک مرتبه کوههای بلندی از دور به چشم آمدند، حسی فوق العاده داشتم. شکوه خاص و عجیبی داشت، در مورد کوهها سوال کردم و بحث رسید یه اینجا که مربی والیبال است ولی به اسکی هم خیلی علاقه دارد و اینجا یک پیست اسکی عالی هم وجود دارد.
در نگاه اول به شهر، به این نتیجه رسیدم که در فرانسه، فقر بیشتر، اختلاف طبقاتی عمیق تر، نظم عمومی ضعیفتر و قانون مهجورتر و امنیت کمتر است. و این سوال ذهنم را مشغول کرد که چرا علیرغم اینکه اقتصاد فرانسه ضعیفتر از آلمان و وضعیت اجتماعیاش شکنندهتر از آن است، در مسایل سیاسی همیشه فرانسه قدرت بیشتر و جایگاه بالاتری دارد؟ به نظرم دلیل آن را باید در مسایل نظامی و تسلیحاتی جستجو کرد.