فرودگاه امام دروازه ی ورود مسافر و توریست به کشور

یکی از اولین نیازمندی های هر فرد هنگام ورود به یک کشور، دسترسی به تلفن و موبایل است. مسافران چه برای تماس با همراهان سفر و چه برای تماس به افراد میزبان نیاز به تلفن همراه یا تلفن همگانی دارند. چنین نیازی آنقدر واضح است که نیاز به بیان ندارد. به همین منظور تقریبا در تمامی فرودگاه ها و ایستگاه های قطار که به نوعی مبادی ورودی کشورها محسوب می شوند، امکان خرید سیم کارت های اعتباری آن کشور و یا استفاده از تلفن همگانی (سکه ای) وجود دارد و شما به محض ورود به آن کشور می توانید با مراجعه به یکی از نمایندگی های موجود در فرودگاه یا ایستگاه، سیم کارت دلخواه خود را خریداری کنید.

چون چند ماهی بود که در ایران نبودم و قاعدتا قبض موبایلم را پرداخت نکرده بودم، حدس می زدم خط تلفنم یک طرفه شده باشد. قصد داشتم هنگام رسیدن به فرودگاه امام خمینی یک خط اعتباری ایرانسل بخرم و با دوستانی که برای استقبال به فرودگاه آمده بودند تماس بگیرم. بعد از نشستن هواپیما، تلفن را روشن کردم و دیدم که حدسم کاملا درست بوده است و موبایلم یک طرفه است. ساعت 4 صبح بود که بار را تحویل گرفتیم، هر چه نگاه کردم خبری از دوستان نبود. در حالی که چرخ دستی حامل بار را با خودم این طرف و آن طرف می بردم به دنبال دکه ی ایرانسل می گشتم. داخل فرودگاه یک دفتر خدمات پیشخوان دولت وجود داشت، حدس زدم که سیم کارت ایرانسل هم داشته باشد. بعد از اینکه سوال کردم گفت که در فرودگاه فقط «همراه اول» نمایندگی دارد. به شعبه ی همراه اول رفتم تا سیم کارت اعتباری بخرم. در کمال تعجب فروشنده گفت که سیم کارت بلافاصله فعال نمی شود و چند روزی طول می کشد تا قابل استفاده باشد!!

از خیر سیم کارت گذشتم. تنها راهی که به ذهنم رسید استفاده از تلفن کارتی بود. خوشبختانه تعدادی تلفن عمومی در سالن فرودگاه نصب شده بود. تنها کاری که لازم بود انجام بدهم خرید کارت تلفن بود. به همان دفتر پیشخوان دولت رفتم و تا کارت تلفن بخرم ولی گفت که در فرودگاه کارت تلفن پیدا نمی شود. واقعا از این وضعیت خنده ام گرفته بود. گفتم یعنی هیچ راهی برای تماس تلفنی در اینجا وجود ندارد؟ نه سیم کارتی هست نه کارت تلفنی! پرسید که با کجا میخواهی تماس بگیری. داستان خودم را گفتم که منتظر دوستانم هستم و می خواهم با موبایلشان تماس بگیرم. گفت از تلفن دفتر من استفاده کن؛ دقیقه ای 500 تومان! چاره ای نبود. تماس گرفتم و قول و قرار را گذاشتیم و 1500 تومان وجه رایج مملکت را برای 2-3 دقیقه صحبت پرداخت کردیم.

در همان اثنا یک مسافر خارجی داخل شد و به انگلیسی به فروشنده گفت که من از فلان شهر آمده ام و می خواهم با تلفن همگانی تماس بگیرم چکار کنم. فروشنده هم با انگلیسی دست و پا شکسته گفت که چنین امکانی وجود ندارد!

در فرودگاه بین المللی امام خمینی تهران، در کشوری که ادعاهای زیادی در مورد ظرفیت توریسم دارد، هیچ راهی برای تماس تلفنی نیست. همین مسئله چه تاثیر شگفت انگیزی در دیدگاه و روحیه مسافران خارجی دارد! برای آمادگی ذهنی گردشگران لازم است، اصلا گربه را دم حجله کشتن است.

ثبت آدرس در آلمان

طبق قوانین آلمان، هرگاه فردی قصد اقامت در یک شهر را دارد باید به اداره ای که شبیه شهرداری است مراجعه کند و آدرس و مشخصات خودش را آنجا ثبت کند. هنگامی نیز که بخواهد آن شهر را ترک کند و به شهر دیگری نقل مکان کند باید در شهرداری شهر اول اعلام کند که آدرس فعلی اش معتبر نیست و هنگام مراجعه به شهر مقصد باید خودش را در شهرداری آنجا ثبت کند.

به همین دلیل آدرس هر کسی در هر شهری کاملا مشخص است و مثلا اگر قرار باشد نامه ای برای او ارسال شود به آدرسش می رود. بروکراسی اداری اداری آلمان به شدت مبتنی بر نامه است و روزی نیست که شما نامه جدید نداشته باشید. هر چند بسیاری از آنها را با همان نگاه اول به سطل زباله می اندازید (مانند آنچه قبلا در فیلم ها می دیدیم)، ولی دسته ای از آنها را حتما باید نگهداری کنید تا یک روز به کار بیایند.

هنگام ثبت آدرس، شما مشخصات خانه را نیز اعلام می کند؛ مثلا مساحت آن را. باز هم طبق قوانین، کمینه مساحت ممکن برای هر نفر 15 متر خواهد بود. مثلا 2 نفر نمی توانند همزمان در آپارتمان 25 متری زندگی کنند. همین مسئله باعث می شود که کیفیت زندگی از حدی پایین تر نیاید.

 

همیشه فکر می کردم همین مسئله ساده (ثبت آدرس افراد ساکن در شهر) چقدر می تواند واجد فرصت و تهدید باشد. به عنوان مثال آمار دقیق ساکنان شهرها مشخص می شود. آپارتمان هایی که خالی هستند یا ساکن دارند مشخص می شوند و دولت می تواند مبتنی بر همین اطلاعات مالیات بگیرد. یا مثلا اگر قرار است ساکنان برخی از شهرها با توجه به امکاناتش مالیات بیشتری پرداخت کنند این کار به راحتی انجام خواهد گرفت. اگر فردی به هر دلیل مرتکب جرمی شود، محل سکونت وی کاملا مشخص خواهد بود. البته هنوز اطلاعاتم در حدی نیست که بدانم دولت آلمان با این اطلاعات چه استفاده هایی می کند و لزوم اجرای چنین قانونی چه چیز بوده است.

 

اجرای چنین کشوری در ایران هم می تواند همین مزایا و برخی مزایای دیگر را داشته باشد. از طرح مالیات بر خانه های خالی گرفته تا اخذ مالیات بیشتر از مناطق مرفه و شهرهای بزرگتر. ولی باز با خودم فکر می کردم اگر روزی در کشور ما هم قرار باشد چنین قانونی تصویب و اجرا شود، چه بلوایی به پا می شود. چه موانع بزرگی بر سر آن خواهد بود!؟ بی اعتمادی مردم اولین مانع است؛ چه آنکه نگران سوءاستفاده ی افراد غیرمسئول و حتی برخی نهادهای دیگر هستند و آن را تهدیدی برای امنیت و تحدیدی بر آزادی خود می دانند. البته این برداشت ریشه در برخی واقعیات دارد و واقعا مشخص نیست چه سوءاستفاده هایی از این اطلاعات صورت خواهد گرفت.

تجمیع اطلاعات سکونتی افراد جامعه در یک محلی مانند شهرداری از برخی جوانب می تواند از نظر امنیت برای کشور ما مضر باشد. البته مسلما منظورم اطلاعات و آدرس دانشمندان و یا افراد موثر نیست. بلکه همین افراد عادی جامعه چه لطماتی از افشای این اطلاعات خواهند خورد؟! نقض حریم و اطلاعات خصوصی اولین پیامد آن است.

در کشوری که همه سعی در پنهان کردن اطلاعات و هویت خود تا حد ممکن می کنند و اصولا عدم شفافیت یکی از اصول همیشگی آن است قوانینی از این دست علی رغم تمامی فرصت ها و مزیتهایی که دارند قابل اجرا نخواهند بود.

 

طلوع صبح دانشگاه

به طور کلی آدم سحرخیزی حساب نمی‎شوم. حتی سال‎های قبل از این، از «صبح زود» بدم می‎آمد. شاید به این خاطر که برایم استرس‎زا بوده است. به هر حال اکثر صبح‎های عمرم را خواب بوده‎ام. 

اما چند سالی است که حقیقتا گرگ و میش پیش از طلوع را دوست دارم، آن ساعتی که هوا کم کم در حال روشن شدن است. شاید به این خاطر باشد که در این سال‎هایی که اهل کوه شده بودم بهترین لحظات عمرم در این ساعت‎ها گذشته است. هر وقت برنامه‎ی کوه داشتیم، مخصوصا اگر برنامه چند روزه بوده باشد، این ساعت از روز را در حال کوه‎پیمایی بوده‎ایم. خنکی هوا و ترکیب تاریک-روشن آن و خیلی چیزهای دیگر که نمی‎دانم باعث می‎شده که بسیار بسیار این موقع از روز را دوست بدارم.


دیشب موعد یکی از کنفرانس‎های مرتبط با رشته‎ی ما بود. بچه‎های آزمایشگاه (آنهایی که باید مقاله ارسال می‎کردند) از دیشب تا همین طلوع صبح در دانشگاه مانده بودند و مشغول اعمال آخرین اصلاحات بر روی مقاله‎شان بودند. من هم به تنهایی (البته به انضمام استاد راهنما) درگیر مقاله‎ای بودم و همین باعث شد که شب را در آزمایشگاه به سر ببرم. چند دقیقه‎ای است که ویرایش نهایی مقاله را فرستاده ام و تا حدودی از زیر بار آن بیرون آمده ام. تقریبا همه بچه‌های دیگر رفته اند.


الان که دمدمه‎های طلوع است، تنها نشسته‎ام در آزمایشگاه. بهار تازه به شهر ما رسیده است، باران جزو همیشگی بهارهای اینجاست، ابرها در حال پراکنده شدن اند و زمین خیس است. صدای آواز پرنده‎هایی که نمی‎دانم نامشان چیست در هم پیچیده است. هوای خنک نمناک و این صداها آدمی را یاد صبح‎های رامسر می‎اندازد. 

بی شک، پنجره باز است. و هیچ چیزی در این لحظه آرام‎بخش‎تر از گوش دادن به قرائت زیبای سوره مریم نیست.


به خانه بر می گردیم...

در تمام این سالهایی که تهران بودم، خصوصا سالهای آخر، موقع بهار همیشه یه حس ثابت و عجیبی داشتم. با یک حسرت و شوق عجیبی به کوه های شمال تهران نگاه می کردم. سعی می کردم خودم را در آنجا تصور کنم، هوای بهاری، زمینی که از سبزه های تازه پوشیده شده، ریواس هایی که تازه سر از خاک در می آورند و آرامش همیشگی کوهستان.

بدون شک دچار نوعی افسون شده بودم، این حس بسیار شدید بود، علاقه ی من بی حد و حصر شده بود. تمام طول هفته را، خصوصا وقتی بزرگراه صیاد را به سمت شمال طی می کردم، چشم به ارتفاعات شمال تهران داشتم. از کنار دره ی دارآباد گرفته یا کلکچال، پیازچال و تا درکه و حصارک. تمام هفته را در این فکر و خیال بودم که صبح جمعه با همراهی دوستی، رفیقی آشنایی به دل کوه بزنیم، از مسیر پایه کوه بگذریم تا برسیم به مسیر خلوتتری، بعد آرام قدم برداریم، یکی پس از دیگری و نفس بکشیم با آهنگ قدم زدن هایمان.

 

تا اینکه بالاخره قراری می گذاشتیم با دوستان، یا دوستان خوابگاه، یا دانشکده یا محل کار. بعد سحر روز جمعه راه می افتادیم، از اولین نانوایی چند نان داغ می گرفتیم که بساط صبحانه را کامل کند. شروع می کردیم به بالا رفتن، به قول دوستان فاز کوه را می گرفتیم و دلی دلی قدم بر میداشتیم.

از میان همه ی این مکانهای کوهنوردی در تهران، بیشتر از همه شیفته ی پیازچال بودم. افسون مسیر کلکچال تا دره ی پیازچال از همه جای دیگر بیشتر بود. در ابتدا دو ساعت بالا می رفتیم تا به کلک چال برسیم، تازه از آنجا مسیر عشقی ما شروع می شد، خاصه اگر فصل اردیبهشت می بود.

 

حالا، اینجا در سرزمین ژرمنها، چیزی که یافت نمی شود کوه است، بلندی است، ارتفاع است. و یکی از حسرتهای من -در کنار چند حسرت دیگر که نمی گویم- از دست دادن فرصت کوهنوردی های آخر هفته در ارتفاعات تهران است، از دست دادن فرصت بودن در گلاب دره و دارآباد، پیازچال و پلنگ چال، چشمه نرگس و دربند.

چند هفته ی دیگر به ایران برمیگردم. از همین جا گویی دارم با حسرت به کوه های شمال تهران نگاه می کنم. باز بهار است و اردیبهشت در راه. حسرت می خورم، فی المثل برای طبیعت ایران. برای بهار ایران.