یادم آید...
بهش گفتم از وزن شعرش خیلی خوشم آمده. چند تا شعر دیگر با همین وزن از دیگران خواند.
بعد یاد یک شعری از منوچهری افتادیم که وزن عروضی اش همین بود (مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن).
توی کتاب ادبیات دبیرستان داشتیم. به طرز عجیبی بهار را شرح داده بود. اوج تصویر سازی.
حتی صحنه هایی که از بهار تا کنون ندیده بودی را جلوی چشمت مجسم می کرد. مثل چنگ رودکی بود.
هر چه به حافظه فشار آوردیم فقط چند بیتش را به خاطر آوردیم. ولی پیداش کردم.
هدیه بهاری به هرکسی که بخواندش.

|
کرده گلو پر ز باد قمری سنجاب پوش بلبلکان با نشاط، قمریکان با خروش سوسن کافور بوی، گلبن گوهر فروش |
کبک فرو ریخته مشک به سوراخ گوش در دهن لاله مشک، در دهن نحل نوش وز مه اردیبهشت کرده بهشت برین |
|
شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه |
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه بدرقهی رایگان بی طمع و مخرقه خرمن در و عقیق بر همه روی زمین |
|
| |
|
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته در دهن لاله باد، ریخته و بیخته |
زاغ سیه پر و بال غالیه آمیخته وز سم اسبش به راه لوءلو ء تر ریخته بیخته مشک سیاه، ریخته در ثمین |
|
سرو سماطی کشید بر دو لب جویبار مرغ نهاد آشیانبر سر شاخ چنار گشت نگارین تذرو پنهان در کشتزار |
چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار چون سپر خیزران بر سر مرد سوار همچو عروسی غریق در بن دریای چین |
|
وقت سحرگه کلنگ تعبیهای ساختهست میغ سیه بر قفاش تیغ برون آختهست ماه نو منخسف در گلوی فاختهست |
وز لب دریای هند تا خزران تاختهست طبل فرو کوفتهست، خشت بینداختهست طوطیکان با نوا، قمریکان با انین |
|
گویی بط سپید جامه به صابون زدهست بر گلتر عندلیب گنج فریدون زدهست لاله سوی جویبار لشکر بیرون زدهست |
کبک دری ساق پا در قدح خون زدهست لشکر چین در بهار برکه و هامون زدهست خیمهی او سبزگون، خرگه او آتشین |
|
| |
|
از دم طاووس نر ماهی سربر زدهست شانگکی ز آبنوس هدهد بر سرزدهست قمریک طوقدار گویی سر در زدهست |
دستگکی موردتر، گویی برپر زدهست بر دو بناگوش کبک غالیهی تر زدهست در شبه گون خاتمی، حلقهی او بینگین |
|
باز مرا طبع شعر سخت به جوش آمدهست از شغب خردما لاله به هوش آمدهست نسترن مشکبوی مشکفروش آمدهست |
کم سخن عندلیب دوش به گوش آمدهست زیر به بانگ آمدهست بم به خروش آمدهست سیمش در گردنست، مشکش در آستین |
|
چون تو بگیری شراب مرغ سماعت کند از سمن و مشک و بید، باغ شراعت کند شاخ گل مشکبوی زیر ذراعت کند |
لاله سلامت کند، ژاله وداعت کند وز گل سرخ و سپید شاخ صواعت کند عنبرهای لطیف، گوهرهای گزین |
|
باد عبیر افکند در قدح و جام تو یار سمنبر دهد بوسه بر اندام تو خوبان نعره زنند بر دهن و کام تو |
ابر گهر گسترد در قدم و گام تو مرغ روایت کند شعری بر نام تو در لبشان سلسبیل در کفشان یاسمین |

دیگر وقتش رسیده بود که چیزی در مورد این وبلاگ بنویسم، شعر قیصر که « الف لام ميم از لبم ميتراود» را برداشتم. الان سالهای سال است که اینجا چیزهایی مینویسم، مقید نبودهام که چه بنویسم یا ننویسم، برنامهای برای آن نداشتهام. تقریبا هر چه نوشتهام به خاطر دغدغه یا فشاری بوده که در آن لحظه داشتهام. گویی گعدهای گرفتهایم با دوستان و از دردهایمان، از خاطراتمان، از نگرانیهایمان میگوییم.