«سه نقطه»ی عزیز

سلام،

اگر بخواهم صادقانه بگویم، دوست نداشتم این نامه را با فاصله‌ی زمانی کم از نامه‌ی قبلی برایت بنویسم.

امروز طبق قرار قبلی با استاد راهنما و بقیه‌ی دانشجوهای آزمایشگاه، برنامه‌ی کباب داشتیم. همین جا در محوطه‌ی پشت دانشکده. هر کسی قرار بود برای خودش چیزی بیاورد و بعد کباب درست کنیم و با هم بخوریم. یکی سالاد بیاورد، یکی نوشیدنی بیاورد، یکی منقل و ذغال بیاورد، بقیه گوشت بیاورند و الخ.

خودت میدانی که همیشه از برنامه‌های اینچنینی استقبال می‌کرده‌ام. دیروز رفتم و کمی بال مرغ گرفتم. شب که شد بال‌ها را تکه کردم و ریختم داخل پیاز و آبلیمو. کمی هم نمک و فلفل و زعفران اضافه کردم.

عصر که شد جمع شدیم پشت دانشکده، بیست و چند نفری بودیم. میز و نیمکت هم بود. روی میزها سالاد و آبمیوه و نوشابه و ظرف بود. آن طرف‌تر چندتایی منقل هم بود. ذغال برداشتم و یکی از منقل‌ها را آتش کردم. گوشت‌ها را به سیخ زدم و گذاشتم روی آتش. 


بقیه‌ی بچه‌ها هم روی بقیه‌ی منقل‌ها در حال کباب‌پزی بودند. بقیه هم ظرف برداشته بودند و سالاد می‌خوردند، چند‌تا چند‌تا جمع شده بودند و گعده گرفته بودند. خلاصه اینکه ظاهرا بساط خوشگذرانی و خوشی برپا بود. 

اینها را ننوشتم که احیانا دلت را بسوزانم. خواستم بگویم که وسط این شلوغی و هم‌همه، هر چند دقیقه یکبار نگاه می‌کردم، یک جای خالی روی نیمکت دوم، کنار وسایلم می‌دیدم. اصلا بدجوری به چشم من می‌آمد. راستش آن جای خالی خیلی آزارم می‌داد. دلم را رنجور می‌کرد. متوجه منظورم که هستی؟

ظاهرا بساط خوشی فراهم بود، کبابِ خوشمزه بود، خوردنی و نوشیدنی بود، بساط جک و خنده بود، اما چطور بگویم؟ شرمم می‌شود. -بگذار سربسته بگویم-، همه‌ی این چیزهای خوب بودند، ولی حریف آن جای خالی نمی‌شدند.

همیشه به هوش و استعدادت غبطه خورده‌ام ولی -نه اینکه منظورم شما باشید- آرزو می‌کردم اگر قرار بود از آن همه چیزی که از بچگی در کلاس‌ها و کتاب‌ها خوانده بودیم فقط یک کلمه را یاد بگیریم، همین «جای خالی را پر کنید» را یاد گرفته بودیم.

زیاده جسارت است.