یک فامیلی داشتیم که هر چند نزدیک بود، ولی خیلی ارتباطی با هم نداشتیم. شاید چند سال یک‌بار همدیگر را می‌دیدیم. آن هم به طور اتفاقی، مثلا خانه‌ی یکی دیگر از اقوام. خلاصه اینکه خیلی جایی در زندگی من نداشت، اصلا از کار و بارش خبری نداشتم، اینکه کجاست و چه می‌کند و ... را نمی‌دانستم. معلوم هم نبود بار دیگری که می‌بینمش کی و کجاست. سراغی هم از هم نمی‌گرفتیم. به طور کلی انگار اصلا وجود خارجی برای هم نداشتیم.

حالا زنگ زده‌اند از ایران و می‌گویند که راستی فلانی هم مرد. من هم سعی می‌کنم خودم را خونسرد نشان دهم و کسی احساس من را متوجه نشود. می‌خواهم خودم را cool نشان بدهم. می‌پرسم کی و چطور و چرا؟

خیلی پیر نبود، یعنی اصلا پیر نبود. با اغماض می‌توان گفت که به میان سالی رسیده است. ظاهرا مدتی بیمار بوده و حاضر نبوده دکتر برود و بعد از چند هفته هم حالش بدتر می‌شود و می‌میرد.

وقتی جوان‌تر بودم او هم جوان بود. مثلا وقتی راهنمایی و دبیرستان بودم. آن روزها بیشتر می‌دیدمش. از همان موقع در نظر من ترحم‌برانگیز بود. تنها، منزوی، غریب. خیلی با خانواده نمی‌جوشید و اصولا جایگاهی نداشت، حتی در مورد دوستانش هم شک دارم که آیا اصلا رفیقی به آن معنا داشته یا نه. گذشت و گذشت. سن ازدواجش هم گذشت و ازدواج نکرد، یعنی خیلی دیر ازدواج کرد. فکر کنم همین چند سال پیش بود. آن هم خیلی بی سروصدا، با یک دختری آشنا شد، عقد کردند و تمام. خیلی آدم اجتماعی نبود ولی شاید خانواده و برادران و جامعه هم تقصیر خودشان را داشتند در این انزوا.

من اما همیشه دلم برایش می‌سوخت، به خاطر تنهایی و غربت و بی کس و کار بودنش. نمی‍‌دانم شاید چون داشتم خودم را و آینده‌ی خودم را به صورت تمام‌قد در وجود او می‌دیدم. شاید از بین فامیل آن کسی که به راه او می‌رود من باشم.

حالا چیزی که دارم به آن فکر می‌کنم این است که چه کسانی بر سر مزارش بوده‌اند؟ چه کسانی برایش گریه کرده‌اند؟ چه کسانی از نبودنش دلتنگ می‌شوند؟

و بعد همه‌ی این سوال‌ها را یک به یک در مورد خودم تکرار می‌کنم؛ چه کسانی بر سر مزارم ...؟ چه کسی گریه...؟ چه کسی دلتنگ...؟