واقعا امام که بود؟
یک رهبر انقلابی و مبارز؟
یک رهبر مذهبی و مرجع تقلیدی بزرگ؟
بک عارف الهی؟
بک سیاستمدار؟
چقدر دوست دارم, چقدر تشنه ام, چقدر مشتاقم که حتی اگر شده اندکی او را بشناسم.
ذره ای از این عظمت را درک کنم.
وقتی در مقابل او می ایستم بی که بدانم چرا, ناخوداگاه احساس می کنم در مقابل این همه بزرگی باید کرنش کنم باید سر تعظیم فرود بیاورم.
و آنگاه خود را در مقابل او چون "موری بر اهرام ثلاثه"(که نه هرم واحده ) می بینم.
حتی سخن گفتن از کوچکیم در برابر او, باعث حیرتم می شود.
در میان همه ی 'چگونه بودن' او 'شاعر بودنش' کم رنگ تر است. چه آنکه در برابر 'آفتاب صلاه ظهر', 'ماه شب چهارده' هم کم فروغ می نماید.
شعر زیر را بی هیچ جستجو و وسواسی یافتم و آوردم:

 

روح الله الموسوی الخمینی


عمر را  پايـان رسيد و يــــــــارم از در درنيـــامد       قصّــــه‏ام آخـــر شد و اين غصّه را آخر نيامد

جام مرگ آمـد به دستم، جام مى هرگز نديدم      سالها بر من گـــذشت و لطفى از دلبر نيامد

مرغ جان در اين قفس بى بال و پر افتاد و هرگز     آنكــــه بايـــد اين قفس را بشكند از در نيامد

عاشقــــانِ روى جانان، جمله بى نام و نشانند     نامــــــداران را هـــواى او، دمى بر سر نيامد

كاروانِ عشق رويش، صف به صف در انتظــارند      با كه گويـــم: آخر آن معشوق جان‏پرور نيامد

مردگان را روح بخشــد، عاشقان را جان ستاند      جاهلان را اين‏چنين عاشق كشى باور نيامد