عقل معاش در آلمان
آب و هوای اینجا برای درختها خوب است. کلا سرسبز است. در قسمت های مختلف شهر هم فضای سبز و درخت و ... پیدا میشه. در حاشیه شهر این جور فضاها بیشتر هم می شود. به طوری که انواع درخت میوه شامل سیب و گلابی و فندق و گردو و ... به صورت عمومی در این فضاها وجود داره. ولی در کمال تعجب، آلمانی ها التفاتی به این درخت ها ندارند! یعنی با اینکه درخت سیب های زیادی هست و سیب های زیادی روی شاخه و زیر درخت ریخته است، ولی باز هم به جای اینکه از این میوه ها جمع کنند، میروند و از سوپر مارکت می خرند!
حالا این را مقایسه کنید با کشور خودمان. یادم هست در دانشگاه چند تا درخت انجیر و توت بود. این هم دانشگاهی های محترم قبل از اینکه انجیرها برسند از ترس اینکه نصیب دیگران شوند، آنها را نارس می چیدند و من در طول چندین سال دانشگاه اصلا بهره ای نبردم. و اما درخت توت! علاوه بر اینکه خودمان مشتری همیشگی اش بودیم و خصوصا 5شنبه ها از شاخه ها آویزان بودیم، بارها و بارها با شاخه های بزرگ شکسته شده مواجه شدیم که نشان از تلاش وافر و طاقت فرسای دوستان در بهره مندی از نعمت خدادادی بود.
اما اینجا خبری از این چیزها نیست. صحنه ی سیب ها و گلابی هایی که زیر درخت ریخته اند یا فندق هایی که زیر کفش حس می شوند، قلب آدمی را به درد می آورد. این شد که یکشنبه هفته پیش با یکی از دوستان گرامی (که چند سالی بزرگتر از من است) به یک منطقه ییلاقی رفتیم و هدفمان در درجه اول گردو بود.
در مراسم گردو-جمع-کنی چیزی حدود 700-800 گردو (هر نفر) جمع کردیم که به نظر کفاف یک سال بنده را می دهد. علاوه بر آن در طول مسیر چند کیلو هم سیب درختی و گلابی جمع کردیم و به علت محدودیت وزن و حمل و نقل به همین مقدار اکتفا کردیم. و چون مقدار سیب ها از میزان مصرف هفتگی ام بیشتر بود مجبور شدم که دیشب بخشی از آنها را تبدیل به مربا کنم! امشب نیز به امید پروردگار می خواهیم مربای گلابی و کمپوت درست کنیم!
خلاصه علاوه بر اینکه بی تدبیری آلمانی جماعت را فاش کنم، می خواستم اینها را بنویسم «تا بدانی كه به چندین هنر آراسته ام».
دیگر وقتش رسیده بود که چیزی در مورد این وبلاگ بنویسم، شعر قیصر که « الف لام ميم از لبم ميتراود» را برداشتم. الان سالهای سال است که اینجا چیزهایی مینویسم، مقید نبودهام که چه بنویسم یا ننویسم، برنامهای برای آن نداشتهام. تقریبا هر چه نوشتهام به خاطر دغدغه یا فشاری بوده که در آن لحظه داشتهام. گویی گعدهای گرفتهایم با دوستان و از دردهایمان، از خاطراتمان، از نگرانیهایمان میگوییم.