ماه رمضان رسید، این اولین ماه مبارکی است که در ایران نیستم. حالا همه‌ی نوستالژی‌های رمضان از کودکی تا همین پارسال جلوی چشمم می‌آید. خوردنی‌ها و مراسم‌ها و مهمانی‌ها هم جزئی از این خاطرات خوش هستند. 

البته نه که دلم برای سنگک تازه تنگ نشده باشد، نه که هوای سبزی و پنیر نکرده باشم، نه که زولبیا و بامیه را دوست نداشته باشم، نه که هوس جمع شدن‌های مراسم افطاری را نکرده باشم، اصلا بگذار این را بگویم، همین که لااقل تنها بر سر سفره‌ی سحر و افطار ننشینی، شکر می‌خواهد. چرا! همه‌ی اینها هست. 

ولی دلم هوای حال و هوای رمضان را کرده است، هوای بیدار شدن سحرهای رمضان، هوای دمدمه‌های غروب رمضان، هوای بی حالی دم افطار را کرده‌ام. دلم بدجور برای جوشن کبیر تنگ شده است، دلم برای تلاوت‌های مسجد دانشگاه تنگ شده است، دلم برای صدا و نفس حاج آقا قاسمیان تنگ شده است. دلم برای شب‌های قدر تنگ شده است که در میان صدها نفر پیر و جوان قایم شوم، خودم را بین جمعیت گم کنم و بعد با خودم بگویم خدا کریم‌تر از آن است که وقتی می‌بخشد، وقتی می‌دهد، وقتی میخرد جدا نکند، همه را در هم بخرد، اصلا از او دور است که بگردد بین این همه جمعیت که مرا پیدا کند و کنار بگذارد. یک نفر به جایی بر نمی خورد، به چشم کسی نمی آید.


حالا اینجا فرسنگ‌ها دورتر از جایی که سال‌ها زیسته‌ام و دورتر از جایی که ماه‌های رمضان را گذرانده‌ام، حتی نمی‌دانم وقت دقیق اذان کی است. غروب که بشود، خسته به خانه برمی‌گردم، افطار ساده‌ای درست می‌کنم، شب‌ها را هم بیدار می‌مانم تا سحر، تنها می‌نشینم بر سر سفره‌ی ساده، چیزی می‌خورم و می‌نوشم. حالا اینها به کنار، من مانده‌ام که شب قدر با چه رویی باید چشم در چشم شوم که الهی العفو؟ در بین کدام جمعیت مخفی شویم، قاطی کدام خلق الله بشویم؟ 

اصلا می‌دانی؟! بعضی جاها هست که تنهایی رفتنشان خیلی جرأت و جسارت می‌خواهد، خیلی اعتماد می‌خواهد. برای ما که تمام سال گذرمان به آنجا نیافتاده، حالا خیلی پررویی می‌خواهد تنها رفتن و طلبکار رفتن. و با شرمندگی‌اش چه کنیم وقتی باز با دست پر برمی‌گردیم؟